تشنگی آور به دست...

۱۳ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

محبت خداوند

روزی شخصی از بیابان به سوی مدینه می آمد. چون از راه دور به دیدار پیامبر(ص)  می رفت دوست داشت دست خالی نرود. در همین حال پرنده ای را دید که به سراغ بچه های خود در لانه رفت، آن شخص کنار لانه ی پرنده رفت و جوجه ها را گرفت و به عنوان هدیه نزد پیامبر(ص) آورد و وقتی به حضور پیامبر رسید، جوجه ها را نزد پیامبر گذاشت.

در همین هنگام که جمعی از اصحاب هم حاضر بودند، ناگاه مادر جوجه ها بدون آنکه از مردم وحشت کند، آمد و خود را روی جوجه هایش انداخت. معلوم شد مادر جوجه ها به دنبال آن شخص و به خاطر جوجه هایش او را تعقیب کرده و تا آنجا آمده است.

بله! محبت و علاقه به فرزند به قدری است که یک پرنده که به طور طبیعی از انسان گریزان است، خود را در بین آن همه جمعیت روی جوجه هایش می اندازد.

پیامبر(ص) وقتی این صحنه را دید رو به حاضران کرد و فرمود:«این محبت مادر نسبت به جوجه هایش را درک کردید، ولی بدانید محبت خداوند به بندگانش هزار برابر این محبت است.

برگرفته از کتاب «بر سفره نماز» 

۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Three Scotchmen

Three Scotchmen went to church. Everything was fine until the

 

 .collection basket was passed 

 

.They immediately whispered for a while and solved the difficulty

.

One fainted, and the other two carried him out

 

 

​​​​​

ادامه مطلب...
۱۲ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

The doctor and the patient

.The doctor was trying to encourage a gloomy patient 

.You are in no real danger, he said 

.I have had the same disease myself

".Yes, the patient said, "but you didn't have the same doctor

 

 

دکتر سعی می کرد تا یک بیمار افسرده و دلتنگ را تشویق نماید.

او گفت: شما در معرض هیچ خطر جدی(واقعی) نیستید. من خودم همین بیماری را داشته ام.

بیمار گفت: بله اما شما چنین دکتری نداشتید.

«۷۲ داستان کوتاه انگلیسی؛ سید ناصر سعیدی»

۱۲ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^