تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۴ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

روزی استادی شاگردانش را به یک گردش تفریحی در کوهستان برده بود. بعد از یک پیاده روی طولانی، همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند تا کمی استراحت کنند. استاد به هر یک از آنها پیاله ای آب داد و از آن ها خواست قبل از نوشیدن آن،مشتی نمک درون پیاله بریزند . شاگردان هم این کار را کردند؛ ولی به دلیل شور شدن آب، هیچ کدام نتوانستند آن را بنوشند. سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آنها خواست از آب چشمه بنوشند. آنگاه پرسید: آیا آب چشمه هم شور بود؟ شاگردان جواب دادند: خیر! آب بسیار گوارایی بود. استاد گفت: مشکلات و رنج هایی که در این دنیا برای شما پیش می آید، مثل همین یک مشت نمک است! و تاثیر آن در زندگی شما به این بستگی دارد که پیاله باشید یا چشمه! اگر چشمه باشید بر تمام مشکلات و رنج ها پیروز می شوید.

«امیر رضا آرمیون،من، منم؟! ج۱، ص ۱۲۰و ۱۲۱»

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۱۳
سین ^_^

روزی پادشاهی تصمیم گرفت به شکار برود. بنابراین بزرگان و خدمتکاران و غلامان وسایل شکار را جمع آوری کردند و به قصد شکار بیرون رفتند. 

وقتی به شکارگاه رسیدند، شاه و بزرگان مشغول شکارکردن شدند تا اینکه هنگام ظهر فرارسید و سفره ناهار را پهن کردند و مرغ بزرگ بریان شده ای را برای شاه آماده کردند. شاه تا خواست مرغ را بردارد، شاهینی پروازکنان از راه رسید و مرغ را به منقار گرفت و از آنجا دور شد. شاه به شدت عصبانی شد و به لشکریان دستور داد شاهین را دنبال کرده، هر طور که هست او را شکار کنند. شاهین در هوا و حاکم و لشکریان در روی زمین به حرکت درآمدند تا اینکه شاهین کوه را دور زد و در نقطه ای فرود آمد. شاه و لشکریان که در پی او بودند با کمال تعجب مشاهده کردند که در آن محل، فردی دست و پا بسته روی زمین افتاده است و شاهین با منقارش مرغ را تکه تکه می‌کند و در دهان مرد می‌گذارد! وقتی مرغ تمام شد، شاهین کنار رودخانه رفت و منقارش را پر از آب کرد و برگشت و آب را در دهان مرد ریخت! 

حاکم و لشکریانش که وضع را چنین دیدند، نزد مرد رفتند و دست و پایش را باز کردند و احوالش را پرسیدند. مرد گفت: من بازرگانی هستم که برای تجارت به شهری می رفتم. در این منطقه راهزنان به من حمله کردند و اموالم را دزدیدند و حتی می خواستند مرا به قتل برسانند؛ اما من آنقدر التماس کردم که مرا نکشند تا بالاخره دلشان به رحم آمد؛ ولی برای اینکه نتوانم از کسی کمک بگیرم و به تعقیب آنان بپردازم، دست و پایم را بسته، اینجا انداختند و رفتند. بعد از یک روز، این پرنده آمد و نانی برایم آورد و امروز نیز مرغ بریان شما را به من خوراند!

شاه از شنیدن حکایت بازرگان منقلب شد و گفت: ستایش خداوندی را که به قدری بخشاینده و مهربان است که بنده دست و پا بسته اش را هم در بیابان، تنها رها نمی کند. وای بر ما که از چنین خدای مهربانی غافل هستیم؛ و این چنین شد که آن حاکم، حکومت را رها کرد و جزو عابدان و زاهدان روزگارش گردید.

« سید عبدالحسین دستغیب، استعاذه، صفحه۲۲۳»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۰۴
سین ^_^

یکبار ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت ها کدام فاضل تر است؟

گفت: ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.

 

     ظالمی را   خفته دیدم      نیم روز            گفتم این فتنه است خوابش برده به 

     وآنکه خوابش بهتر از بیداری است            آن  چنان  بد    زندگانی   مرده     به 

 

«گلستان سعدی»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۲
سین ^_^