تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۳۵ مطلب با موضوع «دیالوگ های به یاد موندنی:)» ثبت شده است

هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه مردم مزایای تو رو نداشتن.( از کتاب گتسبی بزرگ)

 

انگشتر خیلی دوست دارم:)... و اکثر اوقات می‌پوشم...انگشتر نقره با نگین سفید مشکی رو پوشیدم فقط برا انگشت حلقه خوب بود:) البته دست راست پوشیدم:) ... شبیه حلقه است... تو ماشین نشسته بودم و داشتیم می‌رفتیم مدرسه... نگاهم افتاد به انگشترم... و از ذهنم گذشت که چه حس خوبی داره اگه واقعی بود.................

 

موقع برگشت از مدرسه رفتم کتابخونه... با یه صحنه بسیاااار زیبا مواجه شدم... کتاب امانت گرفتم ... با کتابدار حرف زدیم:)... موقع برگشتن هم دل کندن از این صحنه برام بسی سخت بود.

 

شاید چهار ساعت پشت سر هم کتاب(گتسبی بزرگ) خوندم... می‌تونستم تمومش کنم ولی گذاشتمش کنار...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۱ ، ۰۰:۲۴
سین ^_^

خیلی وقته چشمم ترسیده از زیاد دوست داشتن آدما... سعی میکنم فاصله رو حفظ کنم... نباید غرق شد...

 

یه شیشه رو تصور کنید پر از گرد و خاک... اینقدر که معلوم نیست یه روزی شفاف شفاف بوده، خالصِ خالص...گاهی اوقات قطره های اشک نقش شیشه پاک کن ایفا میکنه برا روح و جان کدر شده...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۱ ، ۰۰:۰۲
سین ^_^

«داشتن» ، خوشحالشون نمیکنه، چون اونها رو از «بودن» باز میداره. ( از کتاب بازگشت شازده کوچولو)

دانشگاه که بودم دفعات زیادی این حس رو تجربه میکردم... زمانی که فکر میکردم به ته خط رسیدم و برای از دست دادن رویاهام عزا گرفته بودم:)... خیلی سخته توضیحش و ممکنه به خاطر توضیح ناقص ام برداشت ها متفاوت باشه!

وقتی سر کلاس بودم و استاد داشت درس میداد یهو از وجود خودم آگاه میشدم اینکه «من» هستم!؟ یا اینکه چرا اینجام، دارم چیکار میکنم؟ باید چیکار کنم؟ و... انگار از بالا داشتم به خودم نگاه میکردم... منظورم این نیست روح از بدن جدا بشه ولی دقیقا همین حس بود... خودم میزدم به اون راه تا برگردم سر کلاس برگردم به زندگی:)... چند روز پیش بعد از مدت ها دوباره اینطوری شدم... 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۱ ، ۱۵:۴۶
سین ^_^