تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۳۹ مطلب با موضوع «دیالوگ های به یاد موندنی:)» ثبت شده است

عباراتی از کتاب سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می آمد (۲) به قلم نادر ابراهیمی:

«از قلب بی‌خاطرگی، استخراج خاطره می‌کند؛ از درون آنچه دیگران روایت می‌کنند.»

 

«به قصد تجزیه و تحلیل به درون می‌فرستاد، و این حال بود که به کناره‌گیری از همگان تعبیر می‌شد.» 

 

«خودت نخواسته‌ای این طور باشی؛ اما خودت می‌توانی بخواهی که این طور نباشی.»

 

«آن‌ها را آن گاه که بسیار خاموش‌اند، به زبان‌ درونشان نگاه کن، و هنگامی که به سخن می‌آیند، بدان که سیل‌بندی از پیشِ سیلی کنار رفته است.» 

 

«در تنهایی، آن قدر با صدای بلند می‌گریم که به جز صدای من، تمامی طبیعت را سکوت مرگ بگیرد. چرا اینجا، در حضور همگان؟ مگر قحط جا برای گریستن است؟»

 

«دوست دارم گریه‌هایم را پیش خدا ببرم. سرم را روی زانوی مهربانی‌های خدا بگذارم و برای آن‌ها که صدایشان صدای خداست، گریه کنم.»

 

«من در بیشتر سال‌های عمرم به دنبال مراد می‌گشتم؛ مرادی که بر منبر همان گونه باشد که در خانه هست، و در جماعت همان گونه که در خلوت.» 

 

 «-در تو چیزی هست؛ چیزی بسیار بیش از آنچه که لازم است باشد.

ـ عشق...

ـ حرمتش را نگه دار! برخی واژه‌ها را باید که دور از دسترس همگان نگه داری. بر زبانش که بیاوری، بازاری می‌شود.

ـ فراموش نمی‌کنم.»

 

«حساب خداوند از حساب ما جداست. نمی‌شود حق مبارزه با ظلم و جهاد در راه حق را به خداوند واگذار کرد و کنار نشست. همة حساب‌ها را با دعوت خداوند به معرکه حل نکنیم. این کار گناه است. خداوند آنچه را مصلحت بداند می‌کند. انسان نیز، که جانشین خداوند بر زمین است، باید همین ‌گونه رفتار کند؛ منتهی با توکل.»

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»»«»«»«»

پاره‌هایِ این دلِ شکسته را

گریه هم دوباره جان نمی‌دهد

خواستم که با تو درد دل کنم

گریه‌ام ولی امان نمی‌دهد... 

«قیصر امین پور»

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»

میگن حادثه خبر نمیکنه!! وقتی خبر می‌کنه یعنی قرار نیست رخ بده!؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۳ ، ۱۶:۰۶
سین ^_^

+جمله های پایین چند تا از دیالوگ های یکی از سریال های مورد علاقه ام هست. خیلی مهمه چطور خونده بشن. با احساس یا حس ناراحتی عمیق و گریه بخونید تا باهاشون ارتباط برقرار کنید.😅 وگرنه بی معنی جلوه میکنن:/

 

 «خیلی خوبه، خیلی باهام خوبه... اما با همه همینقدر خوبه، من آدم خاصی براش نیستم.»

«شاید تو قلب اون، ما هیچوقت چیزی بیشتر از یه خواهر و برادر نباشیم؛ برا همینه که می‌تونه در موردش شوخی کنه...»

 «من یه رازی دارم، رازی که تو دلم مخفیش کردم. یه کسی هست که واقعاً دوسش دارم، اما اون منو دوست نداره.»

 «ناراحتم، خیلی ناراحتم... اون واقعا خوبه، واقعا باهام خوب رفتار میکنه، اما با همه همینقدر خوبه، با همه خوب رفتار می‌کنه.»

«قبلا همیشه حس می کردم که قراره تنها بمونم و برام مهم نبود. اما تا وقتی که تو رو دیدم؛ تو باعث شدی بفهمم که کسیو دوست داشته باشی و یکی دوستت داشته باشه خیلی چیز خوشحال کننده ایه.»

 

+دلیل علاقه ام شباهت داستان سریال به بخشی از زندگیمه. البته با یه فرق اساسی! پایان خوب داستان!... معمولا زندگی میخواد یادمون بده از این خبرا نیست که همیشه همه چی خوب تموم میشه! اگه یاد نگرفتیم اینقدر تکرار میشه پایان بد(بر خلاف میل ما!:) ها که بالاخره دوزاریمون بیفته!!... البته که حواسمون باید به حکمتِ نشدن ها و نرسیدن ها و نداشتن ها هم باشه. 

«وَ عَسَی أنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُم وَ عَسی أنْ تُحِبُّوا شیئاً و هُوَ شَرٌّ لَکُم»(بخشی از آیه ۲۱۶ بقره)

 

+ فردا به خاطر قطعی آب، فقط مدرسه ما تعطیله!:) بهش نیاز داشتم چون حالم مساعد نبود زیاد.

 

+ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِیَّکَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمَّی بِاسْمِ رَسُولِکَ 

خدایا ولی ات، و فرزند دختر پیامبرت که به نام رسولت نامیده شده، برای ما آشکار کن،

حَتَّی لاَ یَظْفَرَ بِشَیْ ءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إلاَّ مَزَّقَهُ وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ 

تا به چیزی از باطل دست نیابد، مگر آن را از هم بپاشد، و حق را پابرجا و ثابت نماید،

وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبَادِکَ وَ نَاصِراً لِمَنْ لاَ یَجِدُ لَهُ نَاصِراً غَیْرَکَ 

خدایا او را قرار ده پناهگاهی برای ستمدیدگان از بندگانت، و یاور برای کسی که یاری برای خود جز تو نمی یابد...

«بخش هایی از دعای عهد»

  

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۳ ، ۲۰:۵۷
سین ^_^

 + تو پاداش کارای خوبی هستی که تا الان انجام دادم.

.

.

.

هر وقت که داشتم می شکستم، تو همیشه جلو اومدی و تیکه هام رو جمع کردی.

 یه چیزی بهت بگم؟

فکر میکنم که یه دختری مثل من هیچ وقت نمیتونسته تحت تأثیر ثروت یا عشق بی حد و مرز یه مرد قرار بگیره.

یه دختری مثل من فقط به احترام و اعتماد یه مرد نیاز داشته.

************************************

+دارم فک میکنم من که تا الان کار خوبی انجام ندادم چی؟! پس نباید منتظر همچین آدمی هم باشم😅

+ مامان بعد از مدت ها حنا گذاشته بود رو موهاش(به خاطر اگزما نمیتونه رنگ بذاره). قصد داشت وسمه هم بذاره. وقتی با آب مخلوطش کرد دید وسمه نیست! حنا بود... دیدم فرصت خوبیه و مامان کل موهام رو حنا گذاشت. البته از بوی حنا خیلی بدم میاد:/. نزدیک سه ساعت گذاشتمش بمونه، یه کم رنگ گرفت. مثل اینکه خاصیت درمانی داره!:)... شستنش خیلی سخت بود، بوش هم نرفته هنوز:/... 

+ به خاطر گرونی و نبودن تنوع تو شهر خودمون معمولا از باسلام خرید میکنیم... تو بازار گردی باسلام کفش دخترونه دیدم از همونا که قبلا میپوشیدم و رفتم همین عبارت سرچ کردم و چند تا رو انتخاب کردم... یاد قدیما افتادم که وقتی میرفتم کفش بخرم یا انتخاب نمی‌کردم یا وقتی هم انتخاب میکردم، سایزی که میخواستم نداشت یا تموم شده بود:/... و بیشتر اوقات مجبور میشدم یه سایز بزرگ تر بخرم و کفی بذارم. البته الآنم همین اوضاع هست ولی کمتر از گذشته!   

 از غرفه دار، موجودی کفش ها رو پرسیدم، هیچکدوم سایزی که میخواستم نداشتن!!:)...خیلی حیف شد چون بعد از مدت ها کفش های مورد علاقه ام پیدا کرده بودم! و چقدر ذوق داشتم که دوباره میتونم از اینا بپوشم:)... 

***********************************

«انسان دوبار به نادانی می‌رسد

یک‌بار پیش از دانایی و یک‌بار پس از آن؛

و تنها تفاوتِ این دو در پذیرفتن است.»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«آخرین پرنده را هم رها کرده‌ام

اما هنوز غمگینم

 

چیزی

در این قفسِ خالی هست

که آزاد نمی‌شود»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«بر فرورفتگی‌های این سنگ

دست بِکِش

و قرن‌ها

عبور رودخانه را

حس کن

 

سنگ‌ها

سخت عاشق می‌شوند

اما

فراموش نمی‌کنند.»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«دست‌های هم را گرفته بودیم

تو در شب قدم می‌زدی

من

در تاریکی» 

 «برگرفته از پذیرفتن اثر گروس عبدالملکیان»

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۳۳
سین ^_^