تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۰/۲۹
    Two
  • ۰۳/۱۰/۲۱
    one

آخرین پرنده...

دوشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۳۳ ب.ظ

 + تو پاداش کارای خوبی هستی که تا الان انجام دادم.

.

.

.

هر وقت که داشتم می شکستم، تو همیشه جلو اومدی و تیکه هام رو جمع کردی.

 یه چیزی بهت بگم؟

فکر میکنم که یه دختری مثل من هیچ وقت نمیتونسته تحت تأثیر ثروت یا عشق بی حد و مرز یه مرد قرار بگیره.

یه دختری مثل من فقط به احترام و اعتماد یه مرد نیاز داشته.

************************************

+دارم فک میکنم من که تا الان کار خوبی انجام ندادم چی؟! پس نباید منتظر همچین آدمی هم باشم😅

+ مامان بعد از مدت ها حنا گذاشته بود رو موهاش(به خاطر اگزما نمیتونه رنگ بذاره). قصد داشت وسمه هم بذاره. وقتی با آب مخلوطش کرد دید وسمه نیست! حنا بود... دیدم فرصت خوبیه و مامان کل موهام رو حنا گذاشت. البته از بوی حنا خیلی بدم میاد:/. نزدیک سه ساعت گذاشتمش بمونه، یه کم رنگ گرفت. مثل اینکه خاصیت درمانی داره!:)... شستنش خیلی سخت بود، بوش هم نرفته هنوز:/... 

+ به خاطر گرونی و نبودن تنوع تو شهر خودمون معمولا از باسلام خرید میکنیم... تو بازار گردی باسلام کفش دخترونه دیدم از همونا که قبلا میپوشیدم و رفتم همین عبارت سرچ کردم و چند تا رو انتخاب کردم... یاد قدیما افتادم که وقتی میرفتم کفش بخرم یا انتخاب نمی‌کردم یا وقتی هم انتخاب میکردم، سایزی که میخواستم نداشت یا تموم شده بود:/... و بیشتر اوقات مجبور میشدم یه سایز بزرگ تر بخرم و کفی بذارم. البته الآنم همین اوضاع هست ولی کمتر از گذشته!   

 از غرفه دار، موجودی کفش ها رو پرسیدم، هیچکدوم سایزی که میخواستم نداشتن!!:)...خیلی حیف شد چون بعد از مدت ها کفش های مورد علاقه ام پیدا کرده بودم! و چقدر ذوق داشتم که دوباره میتونم از اینا بپوشم:)... 

***********************************

«انسان دوبار به نادانی می‌رسد

یک‌بار پیش از دانایی و یک‌بار پس از آن؛

و تنها تفاوتِ این دو در پذیرفتن است.»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«آخرین پرنده را هم رها کرده‌ام

اما هنوز غمگینم

 

چیزی

در این قفسِ خالی هست

که آزاد نمی‌شود»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«بر فرورفتگی‌های این سنگ

دست بِکِش

و قرن‌ها

عبور رودخانه را

حس کن

 

سنگ‌ها

سخت عاشق می‌شوند

اما

فراموش نمی‌کنند.»

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

«دست‌های هم را گرفته بودیم

تو در شب قدم می‌زدی

من

در تاریکی» 

 «برگرفته از پذیرفتن اثر گروس عبدالملکیان»

نظرات  (۴)

۰۹ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۱۲ مهدی نیازی

نمیدونم چرا یاد حنا افتادم...همون دختری در مزرعه...

مشکل شما تو خرید کفش مشکل منه تو خرید لباس (: 

پاسخ:
شاید علاقمند به این کارتون بودین!:)
بچه که بودم تو خرید لباس هم مشکل داشتم ولی الان خیلی کمتر شده. 

۰۹ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۰۲ مهدی نیازی

ولی مشکل من هنوز پا بر جاست 

یه دعای دسته جمعی لازم داریم تا حل شه 😄

پاسخ:
بعضی لباسا رو میشه داد خیاط دوخت ولی وقتی میری یه چیزی میبینی و میپسندی و اندازه نیست ضد حاله:/
دعا!!:))))

آری 

همه باخت بود

سرتاسر عمر

دستی که به گیسوی تو بردم

بُردم...

چه خوب که میشه با یه بغل شعر در خونه شما رو زد :) 

دوباره به سایر بزرگتر و کفی رجوع میکردید:))

پاسخ:
چه قشنگ بود... آخرش باعث میشه برگردی از اول بخونی تا دوباره برسی به اون عبارت آخر... به به:))
اگه از این شعر خوبا برام بنویسید، سعی میکنم از این به بعد پست های شعری رو بیشتر کنم:))... خودم شاعر نیستم اصلا حتی یه ذره ولی شعر خیلی خوبه، حس خوبی داره و...
یکی از کفش ها اسپرت بود و اتفاقاً سایز بزرگتر داشت و خریدم ولی اون کفش های دیگه بچگونه بودن دیگه و سایز کوچیک تر داشتن و ریسک بود که بخرم. 

۱۰ مرداد ۰۳ ، ۰۹:۴۶ مهدی نیازی

دعا در همه حال نیکوست 😂

پاسخ:
بله در همه حال ولی در همه حال فک نکنم جواب بده!:))))
مثلا این مدلی!؟خدایا یه کفش اندازه، از آسمون بنداز رو کَله ما:))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">