تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۵۳ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی

کزان پندی نگیرد صاحب هوش

وگر صد باب حکمت پیش نادان

بخوانند آیدش بازیچه در گوش

 

زمانیکه توییتر داشتم(حذف نمودم:/) یه نفر پرسید که خودتون با یه ضرب المثل یا یه عبارت توصیف کنید... مثلا من اونیم که دستم نمک نداره و ... منم نوشتم ادب از که آموختم از بی ادبان...سرلوحه زندگیم بوده از بچگی! 

یادمه وقتی دانش آموز بودم رفتارا رو بررسی میکردم انگار این کار به صورت خودکار انجام میشد😅 مثلا با خودم میگفتم اگه معلم شدم حواسم باشه اینطوری رفتار کنم یا اون رفتار خاص رو انجام ندم:)... اون موقع اصلاااا نمی‌خواستم معلم بشم و فکرش نمی‌کردم که معلم بشم:) ... 

تا چند سال پیش هم راضی نبودم ولی الان خداروشکر میکنم که منو تو این مسیر قرار داد... همه چی دست به دست هم داد که الان اینجا باشم... مسیر سختی بود ولی مقصد و ادامه مسیر همونیه که باید باشه!... 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۱ ، ۲۰:۲۰
سین ^_^

 دردِ عشقی کشیده‌ام که مَپُرس

زهرِ هجری چشیده‌ام که مَپُرس

گشته‌ام در جهان و آخرِ کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آن چنان در هوایِ خاکِ دَرَش

می‌رود آبِ دیده‌ام که مپرس

من به گوشِ خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سویِ من لب چه می‌گَزی که مگوی

لبِ لعلی گَزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبهٔ گداییِ خویش

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

همچو حافظ غریب در رَهِ عشق

به مَقامی رسیده‌ام که مپرس

 

اولین نفری بودی که سفره دلم برات باز کردم... همیشه حواست بهم بوده... وقتی دل شکسته و سرگردون بودم... دعوتم کردی... این توجهت شد مرهم دردم... مهربونیت  خودم دیدم و حس کردم...

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۱ ، ۲۰:۳۳
سین ^_^

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

دورها آوایی است، که مرا می خواند.

«سهراب سپهری»

 

از اون زماناییه که حرف زیاده ولی حوصله نوشتن نیست... دردهای کودکی، ماجراهای نوجوونی... فراز و نشیب های جوونی... دلتنگی... فک کنم خوشی زده زیر دلم😅

اگه پسر بودم ... اگه موتور داشتم... میزدم بیرون:) 

خدایا شکرت❤️

 

بس دردناک بود جدایی میان ِ ما

از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم

دیدار ِ ما که آن همه شوق و امید داشت

اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت

«هوشنگ ابتهاج»

۱۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۱
سین ^_^