گریه و خنده آهسته و پیوسته من
همچو شمع سحر آمیخته با یکدگر است
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غمانگیزتر است
.
.
.
معبودم نیکیات بر من در روزهای زندگیام پیوسته بود، پس نیکی خویش را در هنگام مرگم از من قطع مکن.
معبودم، این گمان را به تو ندارم که مرا در حاجتی که عمرم را در پیگیریاش سپری کردهام، از درگاهت بازگردانی.
هنگام اعتماد کردنم به لذتهای دنیا به خشم تو آگاه نگشتم؛
همانا بهسوی تو گریختم و در حال درماندگی و زاری در برابرت ایستادم...