تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد» ثبت شده است

چند سال پیش که دختر خواهرم نی نی بود، شاید هنوز یک سالش نشده بود! دقیق یادم نیست. بغلش کرده بودم و تو خونه می‌چرخیدیم. نمی‌دونم دلیلش چی بود ولی ناراحت بودم عمیقا!:)... طوری بغلش کرده بودم که سرش رو شونه هام بود! یه دفعه حس کردم اونم منو بغل کرد!!! دستاش کوچیک بود ولی به حالت بغل کردن دستش گذاشته بود رو شونه ام. شاید توهم بود ولی هنوزم یادمه که هم تعجب کردم هم خوشحال شدم هم دوست داشتم بزنم زیرگریه...

دختر خواهرم الان شش سالش نشده! این مدت که به خاطر پنج شنبه ها و مراسمات میان خونمون! اکثر شب ها بین من و مامانش می‌خوابه. حالم خوش نبود به خاطر تشییع و ... کف دستش آورد و منم دستش گرفتم! اون یکی دستش آورد گذاشت رو دستم و هی به حالت تسلی دادن دستش یواش میزد رو دستم!!! یاد دفعه قبل افتادم! ... 

دو سه شب پیش بود که چشماش بسته بود! چرخید سمت مامانش! خواهرم گفت مگه هنوز بیداری؟ گفت آره دارم فکر میکنم! چشمام می‌بندم و فکر میکنم!:)))... 

====================================

+ خواهرم می‌گفت فیلما و عکسای قدیمی از گردش ها و مسافرت ها و جشن تولد ها رو نگاه میکرد! وقتی خودش میدید ناراحت میشد! به این فکر می‌کرده که به زودی همه چی رو می‌ذاره میره؟ به بقیه فکر می‌کرده که چطوری با نبودنش کنار میان؟ به اینکه چه دوران خوشی بود و همه چی تموم شد؟ ... وقتی میرم مدرسه از جاهایی رد میشیم که خیلی سال قبل اونجا می‌رفتیم طبیعت گردی. حس میکنم صدای خنده هامون و بازی ها و ...همه اونجاست هنوز!... 

.

.

.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۴۴
سین ^_^

با اشک می رسم به تو، یا راحِمَ البکاء

جز گریه در میان بساطم، سلاح نیست! 

زهرا جودکی

 

+ تا حالا صدای چکیدن اشک رو بالش رو شنیدین؟!:)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۳ ، ۲۲:۵۱
سین ^_^

عباراتی از کتاب جان شیفته(جلد اول) اثر رومن رولان:

«کسانی که عواطف نیرومندی دارند، چندان در کار خود زیرک نیستند.»

«اندیشه می‌آید و می‌رود، نمی‌توان مانعش گشت، خاصه شب، وقتی که خوابت نمی‌گیرد...»

«کسی که خود رنج می‌کشد، احتمال دارد که رنج‌های دیگران را دریابد.»

«-آیا نمی توانم یاد بگیرم؟

- نه، حتی شما، با آن گرمای همدردی تان. محبت نمی تواند جایگزین تجربه ای که ندارید بشود. آنچه را که در کتاب تن آدمی نوشته می شود نمی توان تجربه کرد.»

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»»«»«»«»«»«»«»

یکی از دلایل علاقه مندیم به این کتاب: باعث شد هی به خودم نگاه کنم ببینم درونم چی میگذره!... 

درک شخصیت اصلی البته نه در همه جا و درک بقیه شخصیت ها انگار که خودتی و رفتی بین صفحات کتاب و نویسنده تو رو نگاشته!:)

داشتن احساسات مشابه در تجربیات متفاوت با شخصیت اصلی! هیجان انگیز بود!

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

+ دیشب با دیدن یه عکس یا فیلم از موی کوتاه بود فک کنم که منو برد به ده سال پیش با موی پسرونه و چند سکانس از زندگی که مربوط میشد به این موی کوتاه و همینطور غرق شدن در خاطراتی که زنجیر وار به هم وصل شدن( متاسفانه یا خوشبختانه!! این خاطرات اصلا عاشقانه نیست!:)... نمی‌دونم چند دقیقه گذشت که هنوز غرق در افکارم بودم، گفتم واقعا نیازمند این تکنولوژی هستم که افکارم به متن تبدیل بشه سریعا ... میخواستم بیام پست بذارم ولی مثل دفعات قبل حوصله ام نشد شاید هم میدونستم وقتی می‌خوام بنویسم اون چیزی نیست که تو ذهنم میگذره برا همین بی خیالش شدم...

+ یکی از اون سکانس ها این بود:)... من و داداش کنار هم نشستیم، دارم بهش میگم ببین موهامون مثل همه حالا که من کوتاه کردم، اونم میگه موهای من بهتره!:)) یه دست می‌کشه تو موهاش و به موهای من دست میزنه و بعدش میگه دست بزن به موهام خودت ببین، منم دست میزنم میگم فرقی ندارن که!:))) احتمالا گفتم موهای من که بهتره!:)))))... اگه تنها بودم الان که دارم اینو می‌نویسم به جای چند قطره اشک، دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم... 

+ یه سکانس دیگه از ده سال پیش: خواستگاری که چند جلسه باهاش صحبت کردم؛ اونم مثل داداشم تک پسر بود، داشتم بهش میگفتم دوست دارم رابطتون خوب باشه و مثل داداش باشید برا همدیگه. ( چون میدونستم داداشم چقدر نیاز داره بهش که تنها نباشه) ... 

+ برام تعریف کردن قبل از این که به دنیا بیام، داداشم برام اسم انتخاب کرده بود هم آهنگ با اسم خودش... ولی...

+ این فقط یه بخش کوچیکی از خاطراتی بود که دیشب از ذهنم گذشت...

+ قدر همدیگه رو بدونیم تا وقتی که هستیم، قدر رابطه های خوبمون بدونیم... گاهی وقتی می‌خندیم با هم، نمی‌دونیم این آخرین باره... مرگ رابطه ها دردش خیلی کمتر نیست از مرگ جسم ها...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۴۲
سین ^_^