تشنگی آور به دست...

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد» ثبت شده است

جانِ شیفته

عباراتی از کتاب جان شیفته(جلد اول) اثر رومن رولان:

«کسانی که عواطف نیرومندی دارند، چندان در کار خود زیرک نیستند.»

«اندیشه می‌آید و می‌رود، نمی‌توان مانعش گشت، خاصه شب، وقتی که خوابت نمی‌گیرد...»

«کسی که خود رنج می‌کشد، احتمال دارد که رنج‌های دیگران را دریابد.»

«-آیا نمی توانم یاد بگیرم؟

- نه، حتی شما، با آن گرمای همدردی تان. محبت نمی تواند جایگزین تجربه ای که ندارید بشود. آنچه را که در کتاب تن آدمی نوشته می شود نمی توان تجربه کرد.»

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»»«»«»«»«»«»«»

یکی از دلایل علاقه مندیم به این کتاب: باعث شد هی به خودم نگاه کنم ببینم درونم چی میگذره!... 

درک شخصیت اصلی البته نه در همه جا و درک بقیه شخصیت ها انگار که خودتی و رفتی بین صفحات کتاب و نویسنده تو رو نگاشته!:)

داشتن احساسات مشابه در تجربیات متفاوت با شخصیت اصلی! هیجان انگیز بود!

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

+ دیشب با دیدن یه عکس یا فیلم از موی کوتاه بود فک کنم که منو برد به ده سال پیش با موی پسرونه و چند سکانس از زندگی که مربوط میشد به این موی کوتاه و همینطور غرق شدن در خاطراتی که زنجیر وار به هم وصل شدن( متاسفانه یا خوشبختانه!! این خاطرات اصلا عاشقانه نیست!:)... نمی‌دونم چند دقیقه گذشت که هنوز غرق در افکارم بودم، گفتم واقعا نیازمند این تکنولوژی هستم که افکارم به متن تبدیل بشه سریعا ... میخواستم بیام پست بذارم ولی مثل دفعات قبل حوصله ام نشد شاید هم میدونستم وقتی می‌خوام بنویسم اون چیزی نیست که تو ذهنم میگذره برا همین بی خیالش شدم...

+ یکی از اون سکانس ها این بود:)... من و داداش کنار هم نشستیم، دارم بهش میگم ببین موهامون مثل همه حالا که من کوتاه کردم، اونم میگه موهای من بهتره!:)) یه دست می‌کشه تو موهاش و به موهای من دست میزنه و بعدش میگه دست بزن به موهام خودت ببین، منم دست میزنم میگم فرقی ندارن که!:))) احتمالا گفتم موهای من که بهتره!:)))))... اگه تنها بودم الان که دارم اینو می‌نویسم به جای چند قطره اشک، دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم... 

+ یه سکانس دیگه از ده سال پیش: خواستگاری که چند جلسه باهاش صحبت کردم؛ اونم مثل داداشم تک پسر بود، داشتم بهش میگفتم دوست دارم رابطتون خوب باشه و مثل داداش باشید برا همدیگه. ( چون میدونستم داداشم چقدر نیاز داره بهش که تنها نباشه) ... 

+ برام تعریف کردن قبل از این که به دنیا بیام، داداشم برام اسم انتخاب کرده بود هم آهنگ با اسم خودش... ولی...

+ این فقط یه بخش کوچیکی از خاطراتی بود که دیشب از ذهنم گذشت...

+ قدر همدیگه رو بدونیم تا وقتی که هستیم، قدر رابطه های خوبمون بدونیم... گاهی وقتی می‌خندیم با هم، نمی‌دونیم این آخرین باره... مرگ رابطه ها دردش خیلی کمتر نیست از مرگ جسم ها...

۱۹ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۴۲ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سین ^_^

شمع سحر

گریه و خنده آهسته و پیوسته من

 

همچو شمع سحر آمیخته با یکدگر است

 

داغ جان‌سوز من از خنده خونین پیداست

 

ای بسا خنده که از گریه غم‌انگیزتر است

.

.

.

 

معبودم نیکی‌ات بر من در روزهای زندگی‌ام پیوسته بود، پس نیکی خویش را در هنگام مرگم از من قطع مکن.

معبودم، این گمان را به تو ندارم که مرا در حاجتی که عمرم را در پیگیری‌اش سپری کرده‌ام، از درگاهت بازگردانی.

هنگام اعتماد کردنم به لذت‌های دنیا به خشم تو آگاه نگشتم؛

همانا به‌سوی تو گریختم و در حال درماندگی و زاری در برابرت ایستادم...

 

۰۳ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

دردت به جونم!

سال چهارم دبیرستان شب تولدم بود و فرداش امتحان هندسه داشتم... یکی از سخت ترین شب های زندگیم شد... مامان هم یادش نرفته:)... حالم به شدت بد بود..‌. شکم درد عجیب و وحشتناک... مسمومیت بود... ساعت ۳ یا چهار بود که تونستیم بخوابیم و صبح هم بیدار شدم و رفتم مدرسه... 

چشمای نگران مامان هنوز یادمه:) ...

شهریور ماه یه روز عصر کلوچه خوردم و بستنی با عجله:)... شکمم درد گرفت... دراز کشیدم ... نمی‌دونم خوابم برد یا نه دردش هی بد و بدتر میشد... دمنوش خوردم... فایده نداشت... گریه ام گرفت از درد ... نمی‌خواستم گریه کنم ولی اشک از چشمام میومد پایین:)))... هر چی دارو و دمنوش بود امتحان کردم... فایده نداشت... دردی که نمیشد مسکن خورد برا آروم کردنش و هی بیشتر میشد... نگاه نگران مادرم که می‌دیدم... اولش سعی میکردم با ادایی یا حرفی بخندونمش و یه کم جو رو آروم کنم و از نگرانیش کم... چون میدونم وقتی عزیزتر از جونت میبینی درد می‌کشه خیلی سخت تر از زمانی هست که خودت درد می‌کشی!... رفتیم درمانگاه... دکتر اصلا نگاه نکرد و سرش تو گوشی بود ... فک کنم گوش هم نداد چی میگم... شاید فکر کرد کرونا دارم:/... سوزن و سرم برام نوشت:/... قبلا وقتی سرم میزدم کم کم احساس آرامش میکردم ولی این بار به شدتِ درد اضافه میکرد... برگشتیم خونه... خواهرم نبات داغ با زنجبیل درست کرد خوردم... اینقدر درد زیاد شد که دیگه اطرافم نمی‌تونستم نگاه کنم و چشمام فشار میدادم و و سرم گذاشتم زمین و نمی‌تونستم یه جا بند بشم:/... دیگه نگاه نگران مادرم هم نمی‌دیدم!... رفتیم بیمارستان... به چشم دیدیم چرا میگن بعضیا رو به کشتن داده این بیمارستان!!:/... درد همراه با انتظار! اینجا هم سوزن نوشت:)))... منم از سوزن فراری... ولی سوزن ترجیح میدادم به دردی که تحمل میکردم... قبل از ویزیت حس کردم دارم بهتر میشم! ... چون فشارم پایین بود رگ دستم مشخص نبود ... سوزن زد پشت دستم:/... وقتی رسیدیم خونه ساعت از ۲ گذشته بود ... حالم خوب شد احتمالا به خاطر همون نبات داغ بود:)))!!! نه اون همه سوزن.

من و مادر هر دو یاد اون شب تولدم افتاده بودیم:)... 

نگاه های مادر واژه ی دردت به جونم برام معنی کرده:)

نکته آموزنده:))))... وقتی درد دارم از محل درد یا پاهام نیشگون میگیرم که بتونم تحملش کنم😅... مغز رو برا لحظاتی گول میزنه😁

 

 

۰۱ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۵۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

فیتیله پیچ

چند روزی هست در حال کشتی گرفتن با کروناییم:| فعلا که فیتیله پیچ شدم توسط حریف... چند روزه خواب ندارم:(  همینطور میل به غذا:) ... دیشب که از کوروش سفارش آوردن، دلستر رو بین خریدا مشاهده کردم و تصمیم گرفتم غذا بخورم😅 

دلستر دادم خواهرم باز کنه رفتم گاز خاموش کنم برگشتم دیدم از حالت عمودی به حالت افقی دراومده و در حال کشتی با در بطریه ولی خودش رفته به خاک😁 

دادمش به داداش، مثل اینکه انتظار یه حریف قدر داشت ولی با اولین حرکت و چرخش در بطری باز شد، عکس العملش هم این بود: این که باز بود😂 در حالی که از جلو خواهرم می‌گذشتم گفتم سه سوت و 😄

  • روز میلاد آقاییه که به عشق معنا بخشیده، در واقع خود عشقه:) عاشق عاشقاتم:)
  • به این فک میکنم میتونم مردی که در برابر خالقش و منبع خوبی ها سر تعظیم فرود نمیاره رو درک کنم؟؟!

 

 

۱۵ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۲۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

سلامتی

سلامتی، نعمت پنهان...

کسانی که بیش تر در معرض بیماری بودن این جمله رو خیلی بهتر درک میکنن.

وقتی معده درد، کلیه درد، دندون درد، سردرد و..‌. میگیریم تازه یادمون میاد معده داریم کلیه داریم و دندون و سر که حواسمون بهشون نبوده که تو این مدت ساکت و آروم داشتن کارشون میکردن و هیچ وقت توجهی بهشون نداشتیم و قدرشون نمیدونستیم تا اینکه تصمیم گرفتن خودی نشون بدن، البته ممکنه با مسکن ساکتشون کنیم و موفق نشن... و اینکه اگه هم موفق بشن تا یه مدت بعد حواسمون هست که قدرشون بدونیم و بعد از یه مدت دوباره فراموشی میاد سراغمون... خدا کنه با آدمای زندگیمون که همیشه بدون منت در کنارمون هستن مثل سلامتی تا نکنیم و قدرشون بدونیم.

آخ از دردی که مسکن چاره اش نمیکنه اون موقع است که با عمق وجودت غبطه میخوری به حال چند لحظه یا دقیقه یا ساعت یا روز یا ... پیشت و یادت میفته که خوبه موقع سلامتی هم یادی از بدنت کنی یه تشکری چیزی تا تصمیم نگیره به این شدت و قدرت اعلام حضور کنه:)

شاید حکمتی باشه هر از چند گاهی یه دردی میاد سراغمون تا بیش تر قدر سلامتیمون بدونیم...

این جمله سلامتی نعمت پنهانه ... رو از کتاب مفاتیح الحیات خوندم:) یه کتاب بی نظیر و مفید برای اونایی که میخوان همه طوره درست و اصولی زندگی کنن، آیت الله جوادی آملی تو چند فصل به ارتباط انسان با خدا و خودش و حیوانات و طبیعت  پرداخته و با آیات و روایت و... بهترین راه کار های عملی بیان کرده. تا قبل از کتاب شاید فکر کنیم دین فقط و فقط به احکام اهمیت میده در صورتیکه اصلا و ابدا اینطور نیست و یه برنامه در تمام ابعاده که به همه اهمیت داده نشده و عمل نمیشه. یاد این جمله افتادم که میگن وقتی امام زمان«عج» میاد و اسلام معرفی می‌کنه کاملا متفاوته با چیزی که الان هست.

خدایا شکرت به خاطر بودنم و همه داشته هام مخصوصا سلامتی و ببخش به خاطر ناشکری هام.

بعد از خوندن نامه به کودکی که هرگز زاده نشد نوشته اوریانا فالاچی یاد گرفتم که به خاطر بودنم هم شکرگزار خدای مهربون باشم... یه جای کتاب میگه اگه هممون صادق باشیم با خودمون میبینیم ته قلبمون باور داریم که بودن بهتر از نبودنه...

 

۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۶:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^