تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد» ثبت شده است

گریه و خنده آهسته و پیوسته من

 

همچو شمع سحر آمیخته با یکدگر است

 

داغ جان‌سوز من از خنده خونین پیداست

 

ای بسا خنده که از گریه غم‌انگیزتر است

.

.

.

 

معبودم نیکی‌ات بر من در روزهای زندگی‌ام پیوسته بود، پس نیکی خویش را در هنگام مرگم از من قطع مکن.

معبودم، این گمان را به تو ندارم که مرا در حاجتی که عمرم را در پیگیری‌اش سپری کرده‌ام، از درگاهت بازگردانی.

هنگام اعتماد کردنم به لذت‌های دنیا به خشم تو آگاه نگشتم؛

همانا به‌سوی تو گریختم و در حال درماندگی و زاری در برابرت ایستادم...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۴۳
سین ^_^

سال چهارم دبیرستان شب تولدم بود و فرداش امتحان هندسه داشتم... یکی از سخت ترین شب های زندگیم شد... مامان هم یادش نرفته:)... حالم به شدت بد بود..‌. شکم درد عجیب و وحشتناک... مسمومیت بود... ساعت ۳ یا چهار بود که تونستیم بخوابیم و صبح هم بیدار شدم و رفتم مدرسه... 

چشمای نگران مامان هنوز یادمه:) ...

شهریور ماه یه روز عصر کلوچه خوردم و بستنی با عجله:)... شکمم درد گرفت... دراز کشیدم ... نمی‌دونم خوابم برد یا نه دردش هی بد و بدتر میشد... دمنوش خوردم... فایده نداشت... گریه ام گرفت از درد ... نمی‌خواستم گریه کنم ولی اشک از چشمام میومد پایین:)))... هر چی دارو و دمنوش بود امتحان کردم... فایده نداشت... دردی که نمیشد مسکن خورد برا آروم کردنش و هی بیشتر میشد... نگاه نگران مادرم که می‌دیدم... اولش سعی میکردم با ادایی یا حرفی بخندونمش و یه کم جو رو آروم کنم و از نگرانیش کم... چون میدونم وقتی عزیزتر از جونت میبینی درد می‌کشه خیلی سخت تر از زمانی هست که خودت درد می‌کشی!... رفتیم درمانگاه... دکتر اصلا نگاه نکرد و سرش تو گوشی بود ... فک کنم گوش هم نداد چی میگم... شاید فکر کرد کرونا دارم:/... سوزن و سرم برام نوشت:/... قبلا وقتی سرم میزدم کم کم احساس آرامش میکردم ولی این بار به شدتِ درد اضافه میکرد... برگشتیم خونه... خواهرم نبات داغ با زنجبیل درست کرد خوردم... اینقدر درد زیاد شد که دیگه اطرافم نمی‌تونستم نگاه کنم و چشمام فشار میدادم و و سرم گذاشتم زمین و نمی‌تونستم یه جا بند بشم:/... دیگه نگاه نگران مادرم هم نمی‌دیدم!... رفتیم بیمارستان... به چشم دیدیم چرا میگن بعضیا رو به کشتن داده این بیمارستان!!:/... درد همراه با انتظار! اینجا هم سوزن نوشت:)))... منم از سوزن فراری... ولی سوزن ترجیح میدادم به دردی که تحمل میکردم... قبل از ویزیت حس کردم دارم بهتر میشم! ... چون فشارم پایین بود رگ دستم مشخص نبود ... سوزن زد پشت دستم:/... وقتی رسیدیم خونه ساعت از ۲ گذشته بود ... حالم خوب شد احتمالا به خاطر همون نبات داغ بود:)))!!! نه اون همه سوزن.

من و مادر هر دو یاد اون شب تولدم افتاده بودیم:)... 

نگاه های مادر واژه ی دردت به جونم برام معنی کرده:)

نکته آموزنده:))))... وقتی درد دارم از محل درد یا پاهام نیشگون میگیرم که بتونم تحملش کنم😅... مغز رو برا لحظاتی گول میزنه😁

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۵۸
سین ^_^

چند روزی هست در حال کشتی گرفتن با کروناییم:| فعلا که فیتیله پیچ شدم توسط حریف... چند روزه خواب ندارم:(  همینطور میل به غذا:) ... دیشب که از کوروش سفارش آوردن، دلستر رو بین خریدا مشاهده کردم و تصمیم گرفتم غذا بخورم😅 

دلستر دادم خواهرم باز کنه رفتم گاز خاموش کنم برگشتم دیدم از حالت عمودی به حالت افقی دراومده و در حال کشتی با در بطریه ولی خودش رفته به خاک😁 

دادمش به داداش، مثل اینکه انتظار یه حریف قدر داشت ولی با اولین حرکت و چرخش در بطری باز شد، عکس العملش هم این بود: این که باز بود😂 در حالی که از جلو خواهرم می‌گذشتم گفتم سه سوت و 😄

  • روز میلاد آقاییه که به عشق معنا بخشیده، در واقع خود عشقه:) عاشق عاشقاتم:)
  • به این فک میکنم میتونم مردی که در برابر خالقش و منبع خوبی ها سر تعظیم فرود نمیاره رو درک کنم؟؟!

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۲۱
سین ^_^