تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

صدای خاطرات

چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۱:۴۴ ق.ظ

چند سال پیش که دختر خواهرم نی نی بود، شاید هنوز یک سالش نشده بود! دقیق یادم نیست. بغلش کرده بودم و تو خونه می‌چرخیدیم. نمی‌دونم دلیلش چی بود ولی ناراحت بودم عمیقا!:)... طوری بغلش کرده بودم که سرش رو شونه هام بود! یه دفعه حس کردم اونم منو بغل کرد!!! دستاش کوچیک بود ولی به حالت بغل کردن دستش گذاشته بود رو شونه ام. شاید توهم بود ولی هنوزم یادمه که هم تعجب کردم هم خوشحال شدم هم دوست داشتم بزنم زیرگریه...

دختر خواهرم الان شش سالش نشده! این مدت که به خاطر پنج شنبه ها و مراسمات میان خونمون! اکثر شب ها بین من و مامانش می‌خوابه. حالم خوش نبود به خاطر تشییع و ... کف دستش آورد و منم دستش گرفتم! اون یکی دستش آورد گذاشت رو دستم و هی به حالت تسلی دادن دستش یواش میزد رو دستم!!! یاد دفعه قبل افتادم! ... 

دو سه شب پیش بود که چشماش بسته بود! چرخید سمت مامانش! خواهرم گفت مگه هنوز بیداری؟ گفت آره دارم فکر میکنم! چشمام می‌بندم و فکر میکنم!:)))... 

====================================

+ خواهرم می‌گفت فیلما و عکسای قدیمی از گردش ها و مسافرت ها و جشن تولد ها رو نگاه میکرد! وقتی خودش میدید ناراحت میشد! به این فکر می‌کرده که به زودی همه چی رو می‌ذاره میره؟ به بقیه فکر می‌کرده که چطوری با نبودنش کنار میان؟ به اینکه چه دوران خوشی بود و همه چی تموم شد؟ ... وقتی میرم مدرسه از جاهایی رد میشیم که خیلی سال قبل اونجا می‌رفتیم طبیعت گردی. حس میکنم صدای خنده هامون و بازی ها و ...همه اونجاست هنوز!... 

.

.

.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳/۱۲/۲۹
سین ^_^

درد

غم

مرگ

نظرات  (۱)

۲۹ اسفند ۰۳ ، ۰۴:۲۷ شبکه اجتماعی ویترین

سلام
وقت بخیر
ازتون دعوت می کنم برای انتشار یادداشت هاتون از شبکه اجتماعی ویترین به عنوان یک میکروبلاگ در کنار وبلاگ خود استفاده کنید
دانلود از بازار
https://cafebazaar.ir/app/ir.vitrin.app
با سپاس

پاسخ:
سلام
تشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">