تعداد دانش آموزای کلاس هفتم زیاده و معمولا موقع امتحان میریم نمازخونه... یکی از دانش آموزا که آخر نشسته بود بلند شد و گفت جونور، جونور... پرسیدم چی دیدی؟ گفت مارمولک:)) گفتم کی نمیترسه؟ یکیشون دستش بلند کرد و با هم رفتیم سر وقت مارمولک:)... خیلی کوچیک بود، بقیه بچه ها هم که اونجا بودن بلند شده بودن و ترسیده میخواستن فرار کنن:)... براش دو تا دستمال کاغذی آوردم و باهاش گرفتش و انداختش بیرون... گفتم خوب که سوسک نبود و از ذهنم گذشت اون موقع خودمم ممکن بود در برم:))))

 

دیروز زنگ آخر با کلاس نهم، هنر داشتم. چند هفته ای میشه از بچه های کلاس های دیگه ازم اجازه میگیرن و میان سر کلاس. یکی از بچه ها شال و کلاه و دستکش سفید پوشیده بود... از نزدیک نگاهش کردم و بهش گفتم خیلی خوشگله:)... دستکش رو خودم یادشون داده بودم و بافته بود... کلاه هم خودم یادشون داده بودم و دوستش براش بافته بود... شال گردنش یکی از اقوامشون بافته بود:)... خیلی حس خوبیه وقتی میبینم چیزایی که بهشون یاد دادم و دارن استفاده میکنن:)... یکیشون پرسید خانم چه رنگی دوست داری؟ قبل از اینکه جواب بدم یکی دیگه گفت سفید و قرمز:) گفتم آره درسته سفید و قرمز... یادته؟:))... از دیشب بارون میاد... از پنجره کلاس بیرون میدیدیم... بارون شد برف😍... هنوز چند دقیقه مونده بود تا تعطیلی... زود تر زنگ زدن شاید به خاطر اینکه برف گیر نشیم:/... از در مدرسه تا رسیدیم به ماشین و سوار شدیم  لباسامون خیلی خیس شد... همون چند قدم خیلی خوب بود البته... دوست داشتم بیشتر برف ببینم ولی نشد:(... هوا اصلا سرد  نبود که برف بیاد، یه غافلگیری بود البته خوشحال کننده:)