صبح خیلی زود تولدم تبریک گفت... شب دوباره پیام داده بود و احوالپرسی... اما دیر پیامش دیدم:/... جواب دادم اما میدونستم خوابه... خودم احوال کم و بیش پریشانی داشتم و کمی دیر خوابم برد... صبح زنگ اول کلاس نداشتم... همزمان آنلاین شدیم:)... می‌گفت قرار بود غافلگیرت کنم و برا تولدت بیام دیدنت... اما جور نشد و دو روزه ناراحتم:)... چیزی که عجیبه و جالبه اینه که حس میکردم انگار قراره بیاد یا میخواد بیاد ببینمش... واقعا دل به دل راه داره!!!!:/... نگران بود از پریشانی من اما بهش گفتم خوبم:)... حتی اگه میخواستم شرح بدم هم نمیشد... پس گفتم خوبم نگران نباش و اون گفت خدا کنه خوب باشی:)... 

همزمان که پیام می‌دادیم مثل قبل به این فکر میکردم که وقتی ببینمش یا همین الان که دارم باهاش حرف میزنم باعث دلتنگی بیشتر میشه، برا همین دوست دارم فاصله بگیرم ازش اما دلم نمیاد بهش بگم حتما ناراحت میشه... از این جهت زیاد نگرانش نیستم چون میدونم وقتی بچه داربشه:) خواه ناخواه خیلی چیزا به حاشیه میرن:)... خودمم پوست کلفت شدم؟ نه... نشدم ... نمیشم... تار و پود زندگی من با دلتنگی عجین شده!