تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

Story 7

يكشنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۰۰ ب.ظ

این روز بالاخره می‌رسید ... بعدش باید میرفتیم کلاس خط پس باید حواسمون می‌بود که لباس مناسب هر دو جا رو بپوشیم:)... جلو آرایشگاه منتظر عروسش بود... بهش تبریک گفتیم... همون عبارت معروف، تو سالن شنیده میشد؛ النکاح سنتی... براشون دست زدیم... شیرینی و شربت خوردیم... یه عده هم میرقصیدن:) ... رسما همه چی تموم شد...به بهونه کلاس خط، زدیم بیرون... سر کلاس حواسم زیاد جمع نبود ولی خیلی تلاش کردم که عادی جلوه کنم... گاهی همین تلاش، آدم تابلوتر می‌کنه... یکی از هم کلاسی ها گفت تو فکری، خوبی؟ گفتم نه:) خوبم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۸/۲۲
سین ^_^

خاطرات

نظرات  (۱)

هعییییییی امان از این عشقای جوونی پدر جان

پاسخ:
پدر جان😄  عشق بذار تو صندوقچه و چند قفله اش کن ... شاید یه مدت سرو صدا کنه و هی در بزنه ولی بالاخره خوابش می‌بره شاااید تا ابد:).  

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">