از روستا تا کنار رودخونه رو پیاده رفتیم، از جاده خاکی و پر از سنگ و سراشیبی... تو مسیر یه کم سوار الاغ شدیم من و خواهرم😄 بد جایی سوار شده بودیم، تپه ی کوه مانند:)) خیلی ترسیدیم:)) اولین بار و آخرین بارمون شد.

وقت غذا خوردن هر چی زنبور بود ریخت دور غذا، میترسیدم، خیلی کم غذا خوردم و بلند شدم... اون که همیشه خیلی خوش اشتهاست گفت دیگه نمیخورید؟ گفتیم نه... همه غذای باقیمونده رو خورد😂... هیچ وقت هم چاق نبوده:)... رفتیم تو رودخونه و آب بازی...

داشت با صدای بلند می‌گفت کی میاد بریم چشمه؟ هیچ کس داوطلب نبود، گفتم میام😅(از خدا خواسته) خواهرمم بود، دو تایی نبودیم:) ... داشتم گوجه میشستم، فک کنم طولش دادم، یه چیزایی گفت که درست یادم نیست..‌. شاید گفت وسواس داری؟:))! یا اینکه می‌گفت بسه، تمیز شد ... من و خواهرم میشستیم می‌ذاشتیم تو ظرفی که دستش بود.

موقع برگشت دو تا راه بود یکیش همون راهِ ناهمواری که ازش اومده بودیم یکی دیگه هم جاده خاکی و صاف اما خیلی طولانی تر... هر کی باید یه راه انتخاب میکرد:)... من دنبال این بودم که بفهمم اون از کدوم راه میخواد برگرده:)... یادم نیست چی شد... فک کنم زود تر رفته بودن:)... تو مسیر برگشت برا اینکه بتونیم ادامه بدیم با نفر دوم و سوم(هم بازی) مسابقه دو گذاشتیم... نفر دوم خیلی فرز بود، زد جلو... نفر سوم که تپلی بود:) زود خسته شد و همینطور خودم.