تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

Story 9

دوشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۵۳ ب.ظ

خونشون بودیم... در حال خوردن ناهار... مامانش همیشه خیلی برنج درست می‌کنه... همه برنج کشیدن بعد نگاه می‌کنی میبینی اندازه سه یا چهار نفر دیگه هم هست:) ... دیرتر از همه اومد، به جای اینکه یه بشقاب برداره، دیس برداشت و به همه تعارف کرد که اگه برنج می‌خوان براشون بریزه... به من که رسید با اسم کوچیک صدام زد و ازم پرسید... منم که کم خوراک😅 گفتم نه و تشکر و اینا. دیس برنج گذاشت جلو خودش!! اینطوری😳 شدم... داداشش بهش گفت موندم این همه غذا رو کجا جا میدی؟ ببین سین چقدر تعجب کرده:))) تا حالا ندیده یه نفر اینقدر غذا بخوره، درست هم می‌گفت:) البته با خنده و شوخی می‌گفت... هر چی فک میکنم یادم نمیاد هیچ وقت به اسم کوچیک صداش زده باشم!:)... تا جاییکه یادم میاد اون اسمم گفته بارها و بارها:) شاید طبیعیه به خاطر فاصله سنی... چون وقتی تازه داشتم وارد دوره نوجوونی میشدم اون داشت ازش خارج میشد:)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۸/۲۳
سین ^_^

خاطرات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">