Story 4
خونشون بودیم... دور هم نشسته بودیم و حرف میزدیم... خواهرش کنارم نشسته بود... یه دفعه متوجه شلوارم شدم و سرم برگردوندم دیدم خواهرش داره پاچه شلوارم که تا خورده و رفته بالای قوزک پام، برمی گردونه:)... شاید نگاهش بود که خواهرش واداشت به درست کردن لباسم:))
همه میخواستیم بریم پارک... تا یه جایی از مسیر همراهیمون کرد و بعدشم رفت، شاید پیش دوستاش... همیشه همینطور بود، باهامون نمیومد!... تا وقتی رسیدیم پارک و نشستیم و بازی کردیم چند بار اتفاق افتاد... میدیدمش که دنبالمون اومده یه بارم سوار چرخ و فلک دیدمش!!!!... هنوزم نمیدونم واقعی بود یا نه!... فک کنم اولین بارم بود توهم میزدم:)... همش به فکرش بودم و این فکر، مجسم میشد!؟!؟!
من دلتنگم... شاید دلتنگ تو؟ نه! ... دلتنگ حسی ام که داشتم...
اگه هست... اما هنوز دلتنگشی
اگه هست اما به فکر نبودنشی
بدون کارت تمومه
الفاتحه😁
به به سین عاشق میشود😁
از دست رفتی😁