تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشک» ثبت شده است

وقتی کیان پیاده رفت میدون، اعصابم خورد شد، باورم نمیشد این کارو باهاش بکنن، فهمیدم همین قسمت که کیان میکشن... کیان به فکر مختار بود به خاطر این تعصبات و ساده لوحی و نافهمی ها و حتما تهش خوند که چی میشه... با مامان نگاه میکردیم و داداش هم با فاصله نشسته بود و سرش تو گوشی بود. صحنه های جنگی نگاه نمیکنم یا خیلی کم در حدی بدونم چی میشه، به مامانم میگفتم وقتی کیان نشون داد حواست باشه بهش، مراقبش باش😅 منظورم این بود که وقتی نشونش داد بهم بگو ببینمش، هی می‌پرسیدم مرد؟ کشتنش؟ ضربه آخری که بهش زدن و افتاد دیدم...گریم گرفت... با خودم میگفتم خوبه عینک رو چشمامه مشخص نیست... چند قطره اشک کافی نبود برای اینطور کشته شدن کیان و اینکه آدم میبرد به گذشته و آینده تاریخ مظلومیت ها..! داداشم به شوخی می‌گفت گریه نکن😄 بعد که نگام کرد دید واقعا دارم گریه میکنم، دیگه چیزی نگفت، منم لبخند زدم بهش، اشکام هم پاک میکردم فایده نداشت، وقتی فیلم تموم شد عینکم درآوردم، نه فقط از چشمام از صورتم هم آثار گریه نمایان بود...

   دفعه اول نیست برنامه خوابم به هم می‌ریزه و اینطور بی خواب میشم، درست میشه یعنی درستش میکنم مثل دفعه های قبل:)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۳۲
سین ^_^

اشک از لبخند با ارزش تر است، زیرا لبخند را می شود به هر کس هدیه داد، اما اشک را فقط برای کسی میریزی که نمیخواهی از دستش بدهی.(فریاد بی صدا)

 

ما گاهی دلمان میسوزد برای کسانی که نه به خودشان احساسی دارند نه به دیگران...(بلندی های بادگیر)

 

من کمتر از آنم که بر زبان آوردی، و برتر از آنم که در دل داری.(حکمت ۸۳ نهج‌البلاغه)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۷
سین ^_^

می‌گفت یادمه سین وقتی بچه بود خجالتی بود و پشت سر مامانش قایم میشد و من میرفتم سرک می‌کشیدم که ببینمش😊

منم یادمه همش دنبال مرغ و خروسا میدویدی، وقتی خیلی کوچیک بودی لپت بوس میکردم ولی یه کم که بزرگ تر شدی خجالت می‌کشیدم و فقط لپت می‌گرفتم 😅

اینم یادم مونده که یه بار گفتی سین برا خودش خانومی شده اونم وقتی نهایتا ۸ ساله بودم و تو کوچیک تر:)) و به دایی و داداش گفتی برن بیرون میخوای یه چیزی به من بگی به خودم تنهایی😄 ولی ... هنوزم کنجکاوم بدونم چی میخواستی بگی:)

وقتی میومدی سیدی هات با خودت میاوردی خونه بابا بزرگ و با هم برنامه کودک می‌دیدیم...

دیشب اسم چند تا فیلم حال خوب کن! از یه سایت خوندم و یادداشت کردم و امشب «همسایه من توتورو» رو دیدم... هم خندیدم هم گریه کردم:( هم یاد بچگی و خاطراتش افتادم... به این فکر کردم که قدر داشته ها و عزیزانم میدونم ؟؟ و یاد کسی افتادم که دیگه بینمون نیست... 

 چطور میشد بهت تسلیت گفت؟ با کلمات!!؟ باید میشد بغلت میکردم ولی فقط تونستم دستت بگیرم و چند تا کلمه بگم... اشکت ندیدم این یعنی مردی شدی برا خودت!؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۰ ، ۲۳:۱۳
سین ^_^