تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

بعد از ده سال اومده بود شهرمون و خونمون!... دور و بر ساعت دو و نیم از مدرسه بر می‌گشتم. همه میخواستن برن خونه عمه ولی من نمی‌تونستم، به خاطر خستگی... اونم نمی‌رفت... اینطوری دو نفری تنها میموندیم تو خونه!... به همین دلیل خواهرم خونه موند... داشتم از آشپز خونه میومدم برم اتاقم دوباره، نرفتم...شب شده بود و هنوز برنگشته بودن خونه... سه نفری نشستیم و تلویزیون هم روشن بود... خواهرم گفت برم پرتقال بچینم بیارم... گفتم نه خودم میرم... از حیاط چند تا پرتقال چیدم آوردم... معمولا دور تا دور پرتقال پوست میگیرم بعد از وسط نصف میکنم، اینطوری انگار خوشمزه تر میشه! پرتقال ها ترش بود هنوز... داشت نگام میکرد متوجه شد که معذبم به پرتقال خوردن مشغول شد... چهار پنج نفری اسم بازی میکردیم اینطوری که هر چی اسم بلدی مثلا با حرف سین:) بنویسی... نوشته بود سامان علی و ساسان علی، اصلا هم زیر بار نمی‌رفت که اینا اسم نیستن... بازی تموم شده بود، رفته بود سرچ کرده بود می‌گفت بیا ببین اینجا هم نوشته:))) حالا چی نوشته بود؟! یه چی مثل سامانِ  علی بخشی:))) و اون میخوندش سامان علیِ   بخشی:/... هی اصرار می‌کرد بیا نگاه کن و منم می‌دیدم پدرم داره یه طوری نگاش می‌کنه:))))))... بعد از این همه سال اومده بود گزینه معرفی شده توسط مادرش رو ببینه...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۱ ، ۲۲:۲۸
سین ^_^

 حیف شد اون همه هدیه رو از دست دادم😅

خواهرم برام تعریف کرد، اون شخص که در موردش تو این پست نوشتم، بهش گفته هر سال موقع تولدم کادو می‌گرفته و نگه میداشته، حالا چرا نمی‌داده به خودم چون قبول نمی‌کردم😁 نمی‌دونم تا چه اندازه راست باشه و یادم نیست گفت از چه سالی:))  دوست داشتن خالی فایده نداره وقتی تفاوت ها از زمین تا آسمون باشه:/ پس دلیلی هم برا دوست داشتن متقابلش پیدا نمیکنی... یادم نیست هیچ وقت باهاش بد بوده باشم:)... یه بارم فک کنم براش ریاضی توضیح دادم و دفتر فیزیکم هم بهش امانت دادم، ازم کوچیکتره:)، نمی‌دونم چرا یهو یاد این ماجرا افتادم🤔 مربوط به قبل بیست سالگیم میشه، قضیه کادو ها هم شاید یکی دو سال بعدش فهمیدم:)

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۴۳
سین ^_^

برا امتحان شهریور رفته بودم مدرسه...موقع برگشت از مدرسه تو ماشین یکی از آهنگا منو برد به 15 سال پیش:)! خودش بود... همون آهنگ بود... خیلی سال قبل دنبالش گشته بودم ولی نتونسته بودم پیداش کنم... مشابهش بود ولی خودش نه... این خود خودش بود... 

چند سالی هست به شدت کم یا اصلا آهنگ گوش نمی‌دم مگر تو ماشین باشم و آهنگ بذارن یا ... زمان دانشگاه قبل خواب، گاهی موقع مطالعه و تو مسیر رفت و برگشت از دانشگاه به خونه همش آهنگ گوش میدادم...شورش درآورده بودم... اون موقع نمی‌دونستم که حالم بدتر می‌کنه و نمی‌ذاره از اون باتلاق بیام بیرون...

 

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

به طاقتی که ندارم، کدام بارکشم؟

.

.

.

شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

شیخ بهایی

 

    حالم گرفته است و بازم دلیلش نمیدونم، شاید به خاطر کتاب مسئله اسپینوزا باشه       ... جام زهر دادن به سقراط... هم دوره بودن اسپینوزا با ملاصدرا و تفکرات تقریباً مشابه...تکفیر اسپینوزا... چه غم انگیز...!

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۳۲
سین ^_^