تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

پنج یا شش ساله بودم... بعد از ظهر بود... با خواهرم تو حیاط توپ بازی میکردیم... توپ رفت زیر تخت ( از اون تخت فلزی های قدیمی) ... رفتم توپ بیارم که یه چیز خوشگل توجهم جلب کرد... افتاده بود رو زمین... جلوتر زیر پنجره زنبور ها رو می‌دیدم فک کنم نمی‌ترسیدم و حواسمم بهشون نبود... نمی‌دونم وقتی اونو خوشگل و عجیب می‌دیدم، چرا تو دستم گرفتم و خوردش کردم:/... به صورت شبکه ای و شش ضلعی که خشک شده بود..‌. خونه زنبور ها رو خراب کرده بودم... افتادن دنبالم:(... منم جیییییغ میزدم و الفرار... فک کنم حداقل سه تاش نیشم زدن... بازو و کتف:/... همه اهل خونه که خواب بودن، بیدار شدن و اومدن بیرون... منم کلی گریه کردم... برام سنگ داغ میذاشتن جای نیش که بهتر بشم:)... هر سال تو مدرسه زنبور میاد تو کلاس و دورم می‌چرخه:))))... اوایل میترسیدم ولی نه اینطور که سر و صدا راه بندازم... دانش آموزا مینداختنش بیرون... البته براشون قضیه رو تعریف میکردم:)... هنوزم میترسم ولی عادت کردم... هفته پیش یکیش هی میومد نزدیکم و منم جام تغییر میدادم، داشتم درس میدادم، هی دنبالم میومد... میگفتم اگه گذاشت درس بدم:))) و با بچه ها می خندیدیم:)... یه مدت پیش تو اتاق زنبور دیدم، نمی‌تونستم حواسم بهش نباشه و بی خیالش بشم... داداش صدا زدم... مگس کش براش آوردم:)... پنجره رو باز کرد که بره بیرون... هی با مگس کش هدایتش میکرد ولی راه پیدا نمی‌کرد... منم میگفتم انگار دلت میخواد بمیری... برو دیگه... از اون ور😁... خیلی طول کشید ولی بالاخره رفت بیرون:)... 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۰۱ ، ۱۰:۴۷
سین ^_^