تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداوند» ثبت شده است

مثل اون شبان که موسی از دستش عصبانی شد... منم فکر میکنم یه زمانی میرسه که سرم میذارم رو پاش و اونم خیلی مهربون دستش میکشه رو سرم و میگه همه چی تموم شد... غصه ها تموم شد... گریه دیگه بسه... میدونم اگه بد نبودم می‌تونستم حس کنم که هر لحظه در آغوشتیم و عشقت جاریه... مشکل از منه که حسش نمیکنم...

+ حدود یک سال و نیم پیش نوشته بودمش! قسمت یادداشت گوشیم داشتم نگاه میکردم دیدمش!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۳ ، ۰۰:۵۵
سین ^_^

با اشک می رسم به تو، یا راحِمَ البکاء

جز گریه در میان بساطم، سلاح نیست! 

زهرا جودکی

 

+ تا حالا صدای چکیدن اشک رو بالش رو شنیدین؟!:)

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۳ ، ۲۲:۵۱
سین ^_^

«یعنی این خواست خدا بود که من عاشق او شوم یا اینکه به اختیار خودم بود؟»

از کتاب قدم های خاطره انگیز نوشته نیکلاس اسپارکس؛ فوق العاده بود این کتاب و بر اساس واقعیت.

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۳ ، ۰۰:۵۵
سین ^_^