تشنگی آور به دست...

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداوند» ثبت شده است

در باب عشق

جستارهایی در باب عشق

 

جملاتی از کتاب:

۱. « تجربه های مشترک فراوان دیگری بین ما وجود داشت، افرادی که با آنها برخورد داشتیم یا چیزهایی که دیده، شنیده یا انجام داده بودیم، گویی چون همانند میراث مشترکی بود.»

 

۲. «برای احساس کامل بودن خود به افرادی در مجاورت خود نیاز داریم که ما را به همان خوبی خودمان بشناسند، حتی گاهی بهتر از خودمان.» [ همچین آدمی هست؟؟!]

 

۳. «بدون عشق، امکان ندارد که ما هویتی مناسب برای خودمان به دست آوریم. در عشق همیشه تأییدی بر حضور مدام ما وجود دارد. تعجبی ندارد که، مفهوم و تصور خداوندی که در همه حال ناظر بر ماست، در همه ادیان محوریت دارد: دیده شدن تضمینی است بر اینکه ما وجود داریم. چه بهتر از آنکه در این حالت با خدا یا معشوقی سر و کار داشته باشیم که به ما عشق بورزد...» 

 

۴. «ما همیشه آرزومند عشقی هستیم که در آن نه هیچ وقت دچار کاستی شویم و نه هیچ وقت دچار سوءتفاهم.»

°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

این دفعه حین خوندن کتاب ذهنیاتم رو ثبت کردم:)

۱.وقتی که داشتم بخش صمیمیت رو میخوندم... بعضی مواردی که گفته بود و با خواهرم تجربه کردم:)) مثل انتخاب اسم خاص برا همدیگه که فقط خودمون دو تا استفاده اش میکنیم و یا با یه حرکت خاص خندیدن در صورتیکه برا بقیه ممکنه هیچ معنی نداشته باشه چون فقط خودمون دو تا میدونیم چه خبره:))... دلیلش اینه که ما همیشه با هم بودیم به اندازه سن من:)... الآنم که دارم می نویسم یکی این سر اتاق یکی اون سر اتاق دراز کشیده ایم😁 به فاصله دو متر:)... 

 

۳. این بند رو به دلیل ذوق فراوان برا خواهرم خوندم و در چند جمله نظرم رو در موردش گفتم. ازش پرسیدم جالب بود؟ گفت اوهوم... همین:) یعنی طبق معمول علاقه ای به بحث در این گونه موارد نشون نداد🥲😅. علاقه چندانی به فیلم و سریال و کتاب نداره. پس احساساتم در این موارد رو معمولا نمیتونم به تفصیل باهاش به اشتراک بذارم... یاد سریال مورد علاقه ام افتادم... چقدر دوست داشتم بشینه باهام نگاه کنه:/...

چندین و چند بار بند ۳ رو خوندم:) ... واژه «حضور» پررنگه و چه جالب که سر کلاس هفتم بحث کشید به حضور خداوند و استاد ابراهیمی دینانی هم در مورد حضور می‌گفت با تفسیر اشعار سعدی:) ... این همزمانی ها رو خیلی دوست میدارم:)... جایی که گفته خدا یا معشوق:/ ... این «یا» چقدر تو ذوق میزنه... و در آخر چه خوبه اگه همسفر زندگیمون باعث بشه که همیشه حضور خداوند رو احساس کنیم:)... نه اینکه حضورش رو از یاد ببریم!:(

 

این کتابُ به این صورت خوندم:

+حرفای نویسنده رو در قالب یک انسان خوندم با توجه به شباهت های ذاتی! فطری! 

+ گاهی هم حواسم جمع میشد به فرهنگ حاکم بر جامعه اش.

+ خوندن کتاب باعث شد ارزشمندی بعضی محدودیت های عرفی فرهنگی مذهبی جامعه خودم رو بهترتر:) درک کنم.

 

اولین کتابی که از آلن دوباتن خوندم کتاب سیر عشق بود و همون کتابش ترغیبم کرد بقیه نوشته هاشو بخونم. به نظرم قوی تر از این کتاب هست. و طبیعیه به خاطر اینکه سیر عشق رو با تجربیات بیشتری نوشته:). تسلی بخشی های فلسفه رو هم که دارم میخونمش و همچنان تصمیم دارم به خوندن نوشته هاش ادامه بدم...

 

۲۷ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۲ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

دلتنگی ۶

رفت...

انگار یه تیکه از من رو با خودش برد...

ولی میدونم مثل گذشته نیستم... زود حال دلم خوب میشه... مخصوصا وقتی میرم مدرسه و ز غوغای جهان فارغ... همراه دانش آموزای عزیزم... شاید قراره جای بچه های نداشتم برام پر کنن تا وقتی که هستم...!

الآنم برنامه معرفت دارم گوش میدم و لیف میبافم:))

خدایا شکرت ❤️

۲۴ آذر ۰۱ ، ۲۲:۲۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

F

F

 

اوایلی که کلاس خط می‌رفتیم، یه جلسه خیلی منتظر استاد موندیم و نمیومد... بالاخره با تأخیر زیاد اومد و بعد از معذرت خواهی بهمون گفت امروز تولدم بود و غافلگیرم کردن برا همین دیر اومدم. اونجا بود که متوجه شدیم تولدش چه روزیه:)

به خاطر فیلتر دو ماهی میشه که کلاس خط تعطیل شده... چند روز پیش با استادم صحبت کردیم در مورد ادامه کلاس... مثل اینکه حالش زیاد خوب نبود... نمی‌دونم چرا؟ به خاطر مشکلاتی که داشتن یا به خاطر حوادث اخیر:)

یه کارگاه داره برا ساخت وسائل چوبی... قبلا برای خانواده سفارش دسته کلید و گوشواره و... داده بودم. چند تایی رو با هزینه و چند تاش هم هدیه داد. مثل دسته کلید اسم خودم:) ... خیلی دوستش دارم و به یه دونه کلیدم که کلید خونه است آویزونه.

چند ماهی میشه که جا قلم نی استاد امانت پیشمه و فرصت نشده بهش برش گردونم:/... یادگاری داداشش هست و میدونم خیلی براش عزیزه. وقتی قلم نی ها رو داده بود به دوستش برام بیاره گذاشته بودش تو جا قلم نی ای خودش:) و یه گردنبند چوبی هم برام گذاشته بود داخلش. برا همین دوست داشتم وقتی جا قلمی رو برمیگردونم خالی نباشه. 

اینو براش بافتم با مهره:)... اولین بار بود حرف میبافتم برا همین خیلی طول کشید حدود نصف روز:) ... با آزمون و خطا پیش رفتم ولی بالاخره درست شد:))... تا یه روز همش بهش نگاه میکردم... دوسش دارم! ... وقتی من یه چیز به این کوچیکی خودم ساختم و اینقدر دوسش دارم ببین خدا ما رو چقدردوست داره:)... بی حد و اندازه❤️

۰۷ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

question 3

به ترتیب علاقمندی مرتب نمایید:)

شب برفی

آسمون پرستاره

شب بارونی

یه پدیده ای هست شیش هیچ از این سه مورد جلوتره برا همین نذاشتم تو لیست:)) حدس می‌زنید چیه؟ ...

.

.

.

تا حالا شفق قطبی از نزدیک ندیدم ولی عکس و فیلمش هم آدم حیرت زده می‌کنه...

فک کنم اگه از نزدیک ببینمش جان به جان آفرین تسلیم کنم:))) 

۱۴ شهریور ۰۱ ، ۱۳:۳۷ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

حزین

راز گویم با تو اى که هستى در هر جا و مکان، تا شاید فریادم را بشنوى، چونکه جرم و گناهم بزرگ و شرمم کم است.

مولایم اى مولایم، کدامیک از هراس هایم را یادآورى کنم و کدامیک را فراموش کنم و اگر نباشد، چسان! با اینکه جهان پس از مرگ بزرگتر و سخت تر است.

مولاى من اى مولایم، تا چه وقت و تا کى بگویم که (من گنهکارم و) تو حق بازخواستم دارى، نه یک بار بلکه بارها، ولى باز هم تو راستى و وفا از من نبینى، پس اى فریاد و باز هم اى فریاد، به درگاه تو، خدایا، از هواى نفسى که بر من چیره گشته و از دشمنى که بر من حمله ور شده و از دنیایى که خود را برایم آراسته و از نفس فرمانده به بدى جز آنکه پروردگارم رحم کند.

مولاى من اى مولایم، اگر به کسى چون من رحم کرده‌اى، پس به من نیز رحم کن و اگر کسى را مانند من پذیرفته‌اى، مرا هم بپذیر، اى پذیرنده ساحران (فرعون ) مرا هم بپذیر، اى که تا بوده از او نیکى دیده ام، اى که غذایم دادى به نعمتهاى خود در هر صبح و شام، رحم کن به من، روزى که به نزدت آیم، تنها در حالى که بلند کرده ام بدرگاهت دیده ام را و نامه عملم به گردنم افتاده و همه مردم از من بیزارى جویند، حتى پدر و مادرم و حتى کسى که رنج و تلاشم براى او بوده.

پس اگر تو نیز به من رحم نکنى پس چه کسى به من رحم کند و کیست که مونس وحشت قبرم باشد و کیست که زبانم را گویا کند، آنگاه که با عملم خلوت کنم و بپرسى از من آنچه تو بدان داناترى از خودم، پس اگر بگویم آرى کجا از عدل تو گریزگاهى است و اگر بگویم نکردم جواب دهى آیا من گواه تو نیستم.

پس گذشتت را گذشتت را خواهانم اى مولایم پیش از پوشیدن پیراهن آتش زا، گذشتت گذشتت را خواهم اى مولاى من پیش از گرفتار شدن جهنم و آتش سوزان، گذشتت گذشتت را خواهم اى مولاى من پیش از آنکه دستها به گردنها با زنجیر بسته شود، اى مهربانترین مهربانان و بهترین آمرزندگان.

۱۰ شهریور ۰۱ ، ۰۵:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

ع ش ق

میگن اگر به عشقت برسی، بدون که رحمت خداوند شامل حالت شده. و اگر نرسیدی بدونکه خداوند با تو یکی شده...

۰۱ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

Lovely love

فارغ از همه مصیبت هاش:/ یه فایده ای که داره اینه که وقتی می‌شینی و فیلم میبینی و طرف داره اشک میریزه یا با نگاهش میخواد بهت بفهمونه، درکش می‌کنی و شاید هم هم پاش اشک بریزی! مثل یه شاگرد خوب برا استاد... درسش رو خوب میفهمی:))

میگه عشق یه طرفه قوی تره حالا استدلالش؟ مثل عشق دو طرفه تقسیم نمیشه همش برای یه نفره:) کی میگه؟ شاهرخ خان😂، تو یکی از فیلما😁

 

سریال مورد علاقه ام براش فرستادم و یه مدت بعد ازش پرسیدم چطور بود؟ بهترین سریالی بود که دیدی مگه نه؟ گفت این چی بود!! همش گریه کردم و یه هفته نتونستم درست غذا بخورم:))) گفته بودم بهش که عالیه اینم شد نتیجه اش😁

 

یه سوال:)... از اون سختا:))

عاشق شدن یا نشدن؟ کدوم ترجیح میدین؟ 

( چه عاشق شده باشید چه نه میتونید به این سوال جواب بدین:)

۲۳ تیر ۰۱ ، ۱۵:۳۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

قطار قطار هو هو

قرار بود یک شبانه روز طول بکشه فقط!! چهار ساعت بیشتر شد و ۲۸ ساعت تو راه بودیم... اولین بار بود سوار قطار میشدم:) و شاید آخرین بار هم باشه🙄😅 

شب، خوابم نبرد... به این فکر میکردم اونایی که اخیرا تو قطار بودن و دیگه برنگشتن! چه حسی داشتن لحظات حادثه... چقدر ترسناک بوده!؟... البته چند دقیقه هم ستاره های شب کویر تماشا کردم😋 

سومین روز یاد دوستان بیانی افتادم... ان شاء الله که مشکلات ترکتون کنن، نعمت ها بهتون هجوم بیارن:)) عاقبت بخیر بشید.

شب آخره و فردا راهی وطنیم:)) تنها، نشستم و منتظرم بقیه از بازار برگردن:) 

هر جا می‌شینم از ضربات پا و وسایل زائرین مستفیض میشم از ناحیه سر و پهلو و پا😂

ان شاء الله سفر بعدی کربلا باشه... 

خدایا شکرت ❤️

 

۱۰ تیر ۰۱ ، ۰۰:۵۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

Love and look

«خط واحد داشت حرکت میکرد، قرار بود چند روزی بریم شهر مجاور... باهامون نیومد ولی اومده بود بدرقه. وقتی خط واحد حرکت کرد کاملا غیر ارادی سرم کامل برگردوندم به سمت چپ که برای آخرین بار ببینمش، انگار نیرویی منو به این کار وادار کرد!!!! بعدش هنگ بودم، شکه بودم، متعجب و سرشار از حس های متضاد...اون لحظه ثبت شد، شد نقطه عطفی از زندگی، آگاهی از حسی که تا اون موقع خوب خودش مخفی کرده بود... موقع خداحافظی سرم برگردوندم اما اینبار کاملا ارادی و یه نگاه بهش انداختم پر از غم و دلتنگی و حسرت و درد و ... نه! کلمات قادر به توصیف حس نهفته در اون نگاه نیستن:)»

این دیالوگ: «اگه اون به تو حسی داشته باشه، برمیگرده نگات می‌کنه» از فیلمی هست که بیش از ۲۰ سال از تولیدش گذشته... ولی سال ها بعد از تولید فیلم کیلومتر ها دورتر از لوکیشن به واقعیت پیوست.

 

۲۷ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

قرص جوشان

میگن قرص جوشان بذارید کامل حل بشه و بعد از اینکه جلز و ولزش تموم شد نوش جان کنید. حالا چقدر درست باشه و اصلا چرا؟ نمی‌دونم و مهم هم نیست :) 

۶ صبح و هنوز هوا تاریک و نیاز به روشن کردن لامپ آشپزخونه هست:) وقتی قرص داشت تو آب حل میشد نگاهش میکردم و به صدا گوش میدادم، یکی از خوبی های شب همین سکوتشه:) میشه این صداهایی که تو هیاهوی روز بهش توجهی نداریم رو بشنویم با دل و جان😁😄

ته لیوان و دیواره هاش پر شده بود از مولکول های ریز و از ته لیوان به سرعت از ریز و درشت هجوم میاوردن به سمت بالا، شاید فکر میکردن این بالا خبریه! غافل از اینکه وقتی می‌رسیدن بالا، نیست و نابود میشدن، میخواستن آزاد بشن شاید، از جهانی( مایع) به جهان دیگر(گاز)... بیشتر که نگاهشون میکردم و منتظر بودم آروم بگیرن دیدم میشه از یه زاویه دیگه هم نگاه کرد...ظاهراً وقتی به سطح مایع میرسن نابود میشن ولی  در واقع با هوا یکی میشن و تا همیشه هستن:) آزاد و رها و جاودانه!!! مثل اون بنده خدایی که می‌رفت در خونه خدا در میزد، میپرسید کیه؟ می‌گفت: « من» ولی در براش باز نمیشد، چند باری در زد و خدا می‌پرسید کیه میگفت«من» و همچنان در به روش باز نمیشد. تا اینکه اونم به جلز و ولز نشست😁 و بعدش اومد در زد. وقتی خدا پرسید کیه؟ گفت «تو»...اینطوری شد که اذن ورود گرفت:)

۰۴ خرداد ۰۱ ، ۰۶:۲۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^