تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خنده» ثبت شده است

خواهر گفت بیا تو حیاط شام بخوریم... گفتم سوسک میاد... گفت نه دیشب هم با مامان رفتیم خبری نبود!

شام خوردیم با ویو ماه و درخت:) ... داشتیم از هوای خوب و منظره لذت میبردیم... حیف با دوربین گوشی نمیشه اون چیزی که چشم میبینه ثبت کرد... مامان اومد گفت اومدین بیرون منو خبر نکردین:))) فک میکردیم می‌دونه ... داشت نگاه تلویزیون میکرد:)... داشتیم حرف می‌زدیم یهو یه صدایی اومد.... پرواز کرد... سوسک بود... بالای سرمون:/... گفتم سوسک و اسم خواهرم صدا زدم که فرار کن و در خونه رو باز کردم اومدم داخل .... سوسک دنبالم اومده بود:((( جیغ جیغ جیغ و در رفتم .... مامان اومد دنبالم گفت کجا رفت؟ منم لباسام تکون میدادم... رو مبل نشسته بود... دوباره پرواز کرد و رفت تو اتاق... چند دقیقه طول کشید تا مامان پیداش کرد رفت بکشش... گفت پرواز می‌کنه نمیشه‌‌... برو بابات صدا بزن بیاد:))))... رفتم به بابا توضیح دادم و گفتم بیا... خندید:))) بابا رفت تو اتاق... به مامان گفتم درُ رو بابا ببند:))))) به خاطر اینکه سوسک نیاد بیرون... خندم گرفت شدید وقتی به مامان میگفتم درُ ببند... دوباره پرواز کرد و مامان هم در رفت:))) با دیدن فرار مامان... صحنه رو ترک کردم و افتادم به خنده:))) از اونایی که مثل گریه است... بالاخره کشته شد.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۱ ، ۲۲:۲۷
سین ^_^