در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است، که مرا می خواند.
«سهراب سپهری»
از اون زماناییه که حرف زیاده ولی حوصله نوشتن نیست... دردهای کودکی، ماجراهای نوجوونی... فراز و نشیب های جوونی... دلتنگی... فک کنم خوشی زده زیر دلم😅
اگه پسر بودم ... اگه موتور داشتم... میزدم بیرون:)
خدایا شکرت❤️
بس دردناک بود جدایی میان ِ ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم
دیدار ِ ما که آن همه شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
«هوشنگ ابتهاج»