تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن» ثبت شده است

اعتراف یک فمینیست: زنان مستقل قابل تحسینند ولی خوشبخت نیستند.

+ عبارت بالا از یه کانال ایتا کپی کردم!:) ... به نظرم درسته!

+ یادمه خیلی وقت پیش وقتی مهمونی بود و میخواستم ظرف بشورم اگه یکی می‌گفت بذار بیام ظرف ها رو آب بکشم میگفتم نه!!!... (نه همیشه ولی به دفعات تکرار میشد و نه فقط در ظرف شستن!)... الان که بهش فکر میکنم احتمالا به خاطر مستقل بودن و خودرأی بودن بوده!:)... همزمانی این دوتا باعث می‌شده نخوام کسی کمک و دخالت کنه، تا بتونم طوری که می‌خوام ظرف ها رو بشورم و بچینم!:/... 

+ وقتی دبیرستانی بودیم با دوستام داشتیم برمیگشتیم خونه که حین صحبت و جر و بحث رو یه مسئله، دوستم گفت همیشه میخوای حرف، حرف خودت باشه!:(... منم فورا گفتم نه اصلا اینطوری نیست:/... اونم گفت ببین همین الان هم قبول نمیکنی! ... سکوت کردم. همون موقع اولین جرقه زده شد! و شاید با مرور گذشته فهمیدم دوستم بیراه نمیگه:)...

+ الان وقتی یه نفر میگه بیام کمک برا ظرف شستن، میگم نیکی و پرسش؟:)))( البته در ذهن)... با هم ظرفا رو میشوریم و خیلی هم سریع تر تموم میشه. 

+ یکی دوباری به دوستم گفتم که اون حرفت باعث شد یکی از نقاط ضعفم بفهمم و سعی در اصلاح خود نمایم:)))... اونم گفت واقعا همچین حرفی بهت زدم؟ و شرمنده که اون موقع چقدر پررو بوده!:)... البته بازم تشکر کردم ازش:)

این چند جمله هم خیلی وقت پیش در اینستاگرام رؤیت شده!:))(البته اینستاگرام به خاطر شغل دوم! نصب کردم با اکراه!... الآنم خیلی کم چک میکنم، شاید چند هفته ای یه بار؛ خوشمان نمی آید از اینستاگرام:)))

«مردان ضعیف، زنان مردانه میسازند»( به نظر درست میاد!:)

«خدا به داد دختری برسه که همزمان؛ هم زیادی فکر میکنه، هم بیشتر از سنش میفهمه هم حس ششم قوی داره»( مای سیستر رو میگه:)

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۰۳ ، ۲۲:۱۶
سین ^_^

 قدر خودتان را بدانید، اسلام قدر شما را میداند. (از کتاب قدرت و شکوه زن)

 

چند روز پیش تو ماشین در حال حرکت به سوی مدرسه یکی از همکارا که دخترش مشکلی براش پیش اومده بود و قصد داشت به پزشک های بیشتری برا درمانش مراجعه کنه با یه آه عمیق گفت آدم خودش مریض بشه ولی بچه اش نه... درک میکردم چی میگه با وجود اینکه بچه ندارم... 

سال گذشته که با مادر رفته بودیم دکتر، مامان که صحبتش تموم شد، نوبت من شد... منتظر بودم نسخه اش از آقای دکتر بگیره و بره بیرون تا شروع کنم به صحبت ... ولی مامان نمی‌رفت... وقتی دید هیچی نمیگم، قیافه اش نگران شد و کنجکاوتر... بالاخره فرستادمش بیرون... دونستنش فقط و فقط باعث ناراحتی و نگرانیش میشد... میدونستم ممکنه بیشتر از خودم غصه بخوره... برا همین بعدش که گفت حتما یه چیزیت هست که نذاشتی بمونم... منم با شوخی جوابش دادم... واقعا هم مسئله مرگ و زندگی نبود که... حالا یه مشکلی هم هست یا حل میشه یا نمیشه... چرا به نگرانی هاش اضافه کنم... همینطوری کلی داره غصه ما رو میخوره:))!... میدونم ازدواجمون خیلیییی خوشحالش می‌کنه... ولی فعلا نمیتونم خوشحالش کنم:)... همیشه وقتی خبر خواستگار جدید خواهرم بهش میدم... خنده و امید و خوشحالی و ذوق از چهره خوشگلش می‌باره... مثل چند روز پیش... اما این خوشحالی دووم نیاورد چون مورد، مناسب مای سیستر نبود:/

 

یه مدت پیش با خواهر و مادرم نشسته بودیم دور هم، هم تلویزیون می‌دیدیم هم حرف می‌زدیم ...

( گفتم تلویزیون یاد نامدار خان افتادم، دیشب چه مظلومانه کشته شد... به شددددت و عمیقاً ناراحت کننده بود...) ... پدر و مادرم سریال آتش و باد نگاه می‌کنن و بهش علاقه دارن برا همین منم گاهی میبینمش:).

یکی از دخترای اقواممون خیلی وقته ازدواج کرده اما بچه ندارن... در همچین مواردی که زندگی زوج پایدار مونده فکر آدم می‌ره به سمت اینکه مشکل از مرد بوده شاید!!!! مامان می‌گفت داداش کوچیکه دختره میگه وقتی ازدواج کنم اولین بچم میدم به خواهرم!!! همچین حرفی رو که نمیشه به شوخی و همینطوری گفت... قابل تأمل بود برام...چه برادر خوب و دلسوزی! ... حتما بعد دیدن ناراحتی عمیق خواهرش به این فکر افتاده... ولی مگه میشه؟ آدم بچه اش نمیتونه بده به یکی دیگه حتی خواهرش!... با خنده رو کردم به خواهرم که بچت میدی به من؟ گفت نه😄... برا خود بچه شاید مشکل پیش بیاد... خیلی پیچیده است...  پسره همونی بود که وقتی دبستان میرفتم اون هنوز مدرسه نمی‌رفت و تو عروسی داییم دنبالم افتاده بود... همه رو گاز می‌گرفت:))))... منم آدمی نبودم که بخوام بزنمش برا همین جیغ میزدم و فرار میکردم:)... 

هفته پیش از اداره برا تبریک روز معلم اومده بودن مدرسه مون... رئیس اداره می‌گفت در مورد جریان زن ... زندگی... ازم پرسیدن منم گفتم زن رو به عنوان مادر ببینید:)... 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۷
سین ^_^

اول دبیرستان بودم، زنگ زدم خونه دوستم داداشش گوشی برداشت و احوالپرسی کرد شاید گرم و خودمونی ... گوشی داد دست دوستم، دوستم بهم گفت داداشم معذرت خواهی کرد فکر کرده پسر داییمون هستی!:/ فک کنم گفت پسر داییش دبستانیه... یکی دوسال بعدش مدیر مدرسه زنگ زد خونمون گوشی برداشتم گفت با سین کار دارم گفتم خودمم😶 گفت فکر کردم یه پسر بچه است... یه مدت بعدش پسر دایی بابام زنگ زد خونمون... پرسید تو کی هستی؟ عجبا 😒 گفتم سین هستم گفت صدات مردونه است که😑 یادمه خیلی ناراحت شدم... آخرشم نفهمیدم کدوم پسر دایی بود... کوچیکترینشون یا یه کم بزرگ تره:))... برا مامانم تعریف کردم ...گفتم دلم میخواست بزنم لهش کنم میگه صدات مردونه است(از این برخوردم فک کنم در سن نوجوانی به سر میبردم)... و آخریش هم یکی دو ماه پیش بود زنگ زدم آژانس ، یه خانومی جواب داد بعد از اینکه آدرس بهش دادم گفت آقای؟ 🙁😅😂 با خنده گفتم خانمم...کلی معذرت خواهی کرد... اومدم برا خانواده تعریف کردم میگفتن حالش خوب نبوده:)))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۵۳
سین ^_^