تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۵۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

Planner

 

دیروز جاده این شکلی بود:)... نتونستیم بریم بیرون... داخل ماشین آش خوردیم:))... خوشحال بودم میرسم مدرسه و بالاخره برف میبینم از آسمون میاد پایین... اما وقتی رسیدیم مدرسه برف نبود و بارونی شد... موقع آش خوردن ... صدای خواننده توجهم جلب کرد که داشت میخوند امان از درد دوری... برای لحظاتی زمان حال برام متوقف شد... قلبم مثل تکه یخی شد که در حال ذوبِ... یه نفس عمیق کشیدم و لقمه رو گذاشتم دهنم ... و به زمان حال برگشتم...

از کلاس دهمی ها سوال جایزه دار پرسیدم و به چند نفر پاک کن استیکری دادم... وقتی زنگ تفریح شد یکی از بچه ها گفت خانم میدونی چرا اون یکی پاک کن انتخاب کردم؟ به خاطر حرفی که زد بهشون گفتم هر موقع خواستید تا بغلتون کنم:)... چند نفرشون که خواستن بغل کردم و تعدادی هم یا نمی‌خواستن یا خجالت می‌کشیدن:)... گفتن خانم تعطیلات خوش گذشت؟ گفتم ه‍مش مهره میبافتم:))... خوش میگذره اما دلم براتون تنگ میشه... تعارف نبود... واقعیته:)... دلم برا دانش آموزا تنگ میشه... با وجود اینکه تعطیلات دوست دارم😁و میتونم به کارام بپردازم.  

داشتم میرفتم استراحت که دو تا از دانش آموزای کلاس دوازدهم اومدن پیشم گفتن خانم اون روز نبودیم میشه دفترای ما رو بهمون بدی... برای دوازدهمی ها دفتر برنامه ریزی و برا نهمی ها دفترچه یادداشت به عنوان یادگاری خریده بودم:)... وقتی دفترها رو بهشون دادم گفتم به هم کلاسیاتون به انتخاب خودشون دست دادم یا بغلشون کردم... یکیشون دست داد و یکیشون بغل کردم:)...

موقع برگشت، هوا به شدت سرد بود... یه قسمت از جاده مه غلیظ بود... اگه جلو نشسته بودم حتما فیلم می‌گرفتم... همه نگاهمون به جاده بود... راننده که معلومه چرا:)))... دو نفر دیگه هم طبق معمول از ترس نگاهشون از جاده برنمیداشتن... منم بهشون پیوستم به خاطر زیبایی فضا... مثل فیلم ها بود:)... فقط تا یه متر جلو تر مشخص بود و بقیه جاها رو مه گرفته بود و دیده نمیشد... مثل زندگی میمونه ... گذشته رو نمی‌بینی و همینطور آینده... در لحظه زندگی کن:) تا زنده بمونی:)

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۲۷
سین ^_^

از اون دسته آهنگ هاییه که اشکم در میاره:/ به یاد اون

این مدل آهنگ ها رو وقتی گوش میدی حتی اگه خاطراتی از این دست هم نباشه وادارت می‌کنه بگردی یکی پیدا کنی و براش گریه کنی:))))

دوست دارم برم یه شهر دیگه... از همه فاصله بگیرم... تنهایی زندگی کنم... خسته شدم از دلتنگی برای آدما... شاید چند سال دیگه همین هم بشه!

حرف زیاده اما حوصله نوشتن کم.

آدمی که چند ساله می‌شناسمش با برخوردش همه چیز زیر سوال برد... عجیبه... هیچ دلیلی برا رفتارش پیدا نمیکنم... اینقدر عجیب که فکر کردم شاید درگیر مشکل جدی جسمی یا روحی شده باشه... تنها گزینه ای که برام مونده اینه حذفش کنم از زندگیم... یکی از آدمایی بود که خیلی براش احترام قائل بودم. کل باورام در موردش فرو ریخت... پذیرفتنش سخته...اما عادت کردم:)...  

کتاب آرام جان شروع کردم به خوندن... ایشون یه دورهمی کتاب خونی راه انداختن... از شاگرد بنا ممنونم به خاطر اطلاع رسانی... هنوز به طور رسمی اعلام حضور نکردم:)))... شاید نرسم کتابُ بخونم و به علل دیگر ...

چند روز اخیر هم که نبودم رفته بودم دنبال کادو روز مادر:)!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۲۷
سین ^_^

دارم میخونمش... رمان غرور و تعصب... خیلی دوستش دارم:))... دلیلش!؟... اگه میشد تو یه جمله یا بند یا صفحه یا... نوشت، حتما می‌نوشتم... اما...

 

فرق زندگی با رمان و فیلم اینه لزوما تهش به مذاق خوش نمیاد... منظورم ته داستانه نه ته زندگی... برا ته زندگی هممون اینو آرزومندم👈«ارْجِعِی إِلَىٰ رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۱ ، ۱۵:۴۹
سین ^_^