تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

قبل از عید که می‌رفتیم مدرسه، گاهی اوقات پیش میومد که سر کلاس بودم و صدای مرد میشنیدیم، هم آشنا بود هم غریبه:)... فکر میکردیم اومدن بازرسی:))... بعد یه مدت متوجه شدم یکی از معلم های مرد از مدرسه پسرانه میاد برا تدریس به دوازدهمی ها و یازدهمی ها( برا جبران عقب افتادگی اون درس)... اوایل یا نمیومدن اتاق دبیرا برا استراحت یا من نمیدیدمشون!... یه بار بحث رتبه بندی بود و در مورد خود ارزیابی داشتیم صحبت میکردیم که گفت خانوم سین بچه مثبته فک کنم همه رو به خودش عالی نداده!:)))

تعجب از واژه بچه مثبت و خنده چون اولش با خواهرم می‌گفتیم که نمیشه که همه رو عالی باشیم؛ واقعی بزنیم:)... بعدش دوباره با این تحلیل که اگه خودمون برا خودمون عالی نزنیم چطور ارزیاب میخواد بهمون همه نمره رو بده، همه گزینه ها رو عالی زدیم:)... اما به رو خودم نیاوردم و گفتم اتفاقا همه رو زدم عالی، عالی هم هستم البته😅

به خاطر تعطیلات زیادی که به یازدهمی ها خورده بود درسمون عقب افتاده بود برا همین یه جلسه اضافه رفتم سر کلاسشون برا جبران... هفته بعدش همین همکار جدیدمون!:)...( البته از قبل ایشون می‌شناختم چون پیش اومده بود که به جای همکارا میومد مراقب جلسه امتحان باشه یا سرگروه آموزشی هم بود و ...) ازم پرسید میشه به جای شما برم سر کلاس یازدهم؟ بعدش گفت البته خانم سین بچه مثبته و از یه لحظه کلاسش هم نمی‌گذره مگه نه؟ منم گفتم متاسفم و براش توضیح دادم... این یکی ربطی نداشت به بچه مثبت بودن!:)... البته برنامه رو تغییر دادیم یه طوری که تونست بره سر کلاس:)... 

برا یه مدت بحث داغی شده بود حضور ایشون چون دوازدهمی هامون اهل درس نبودن و یه تعدادیشون هم هر جا دلشون میخواست میومدن مدرسه ،بیشتر ازدواجی بودن!:)... یه چند تاشون هم ازدواج کردن قبل پایان سال تحصیلی!!... همکارا میگفتن همین بچه های خیلیییی علاقمند به درس و مدرسه برا کلاس این آقا همشون میان:))... یکی از همکارا می‌گفت خب جوونه و خوشتیپ و مجرد:) ...(وقتی اینو گفت من دقت کردم دیدم راست میگه😅😅) تا یه مدت هی به هم میگفتن شوهرت بیار درس بده شاید بیشتر گوش بدن یا یکیشون به همکارمون که باهاش میایم مدرسه می‌گفت شما بیا جای ما شاید چیزی یاد گرفتن:)!... 

شاید به خاطر سن بچه ها یه کششی باشه و باعث بشه بهتر گوش بدن به درس! یادمه هم معلم مرد خوب داشتیم هم نه خوب:)... یکی از بهترین معلم های ریاضیم مرد بود و تا الان هم مناسبت ها رو براشون پیام تبریک می‌فرستم. و سر کلاسشون هم خیلی خوش می‌گذشت:)... یه معلم دیگه هم بود که جواب سلام مون هم به زور میداد:/... 

زمان مدرسه واقعا بچه مثبت بودم:) و خوشحالم از این موضوع ولی نمی‌دونم هنوزم بچه مثبت محسوب میشم یا نه!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۲ ، ۱۰:۵۵
سین ^_^

موقع برگشت از مدرسه به خونه بودیم با همکارم و طبق معمول رفتیم جلو مدرسه یکی دیگه از همکارا که بیاد و بریم خونه. خبری ازش نشد و بوق هم فایده نداشت. رفتم داخل که هم مدرسه رو ببینم هم ببینم چه خبره و صداش بزنم بیاد. حیاط مدرسه پر بود از مرغ و خروس... غاز هم بود... با خیال راحت داشتم همه جا رو نگاه میکردم و آروم میرفتم سمت ساختمون و کلاس ها... یهو دیدم دانش آموزا( دختر و پسر) داد میزنن و به پشت سرم اشاره میکنن... پشت سرم نگاه کردم و دیدم غاز سفید گردن دراز با سرعت و کله خم شده به سمت پایین مثل موشک داره میاد سمتم... منم جیغ زدم و در رفتم... بهم رسید، پایین لباسم گرفته بود دهنش، به زور از دهنش درش آوردم و دویدم به سمت ساختمون و گریه ام در اومد😅، همکارم اومد دلداری و بچه ها هم نگام میکردن😶... یه مدت بعد(شاید دو یا سه سال بعد) سر یکی از کلاس ها برا بچه ها تعریف کردم قضیه رو... یکی از دانش آموزام گفت خانم اون موقع من اونجا بودم😄 ... تعجب کردم... گفتم یعنی تا حالا برا بچه ها تعریف نکردی؟؟ گفت نه! ... از این جهت عجیب بود که معمولا دنبال سوژه هستن که به معلما بخندن😒😄 ... چه بچه خوبی بود مگه نه؟😊 ... قد غاز اندازه بچه های اول دبستانی بود، ازش پرسیدم چطور میومدین تو حیاط مدرسه، می‌گفت با چوب😁

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۱۹
سین ^_^

مدرسه تعطیل شد؛ سوار ماشین شدیم و حر کت کردیم به سمت خونه. یکی از همکارا سوالی پرسید یا درخواستی داشت یا موقع پرداخت کرایه بود که دست بردم به سمت کیفم ولی نبود!!! کیف بزرگی که کتاب ها و خوراکی و جامدادی و تبلت و گوشی و کیف پولم و... توش بود. باورم نمیشد، خیلیییی عجیب بود، کیف به اون بزرگی فراموش کرده بودم😶😅 ... آخر هفته بود و چند روز تعطیلی تا شنبه، باید قید کیف و محتویاتش میزدم برا چند روز که زدم! فک کنم یه مناسبتی هم بود و از طرف دوستان پیام هایی دریافت کرده بودم که بی جواب مونده بود و این چند روز در دسترس نبودن باعث نگرانیشون شده بود:)

این قضیه برمیگرده به سال اول تدریسم و دیگه هم تکرار نشد، فراموش کردن چیزای کوچیک، کم و بیش بوده و هست ولی در این حد و اندازه بی سابقه بود... 

دلیلش رو درگیری فکری بیش از حد، خستگی روحی و جسمی و استرس میدونم... دقیقه ۹۰ مشخص شد که کجا و چی باید درس بدم... دو تا مقطع تحصیلی با شش تا پایه که جمعا میشد ۷ تا کتاب!... معاون آموزشی منطقه یه آدمی بود با زبون تند و تلخ البته ویژگی مثبتی هم داشت: سخت گیری برای ایجاد نظم :) به خاطر یه حرفش چند روز سردرد داشتم:) بازدید های مکرر منطقه و استان و... زیر ذره بین بودیم:/ یادمه وقتی می‌خوابیدم تو خواب هم درس میدادم یا داشتم مسئله ای رو حل میکردم. مسیر رفت و برگشت از خونه به مدرسه  تقریبا دو ساعت طول می‌کشید با جاده های مار پیچ و شیب دارش:/، تا چند هفته وقتی می‌رسیدیم خونه از سردرد فقط میخوابیدیم گاها بدون خوردن ناهار...

اینا رو نوشتم که یادم باشه هیچ چی آسون به دست نیومده و نمیاد، باید براش تلاش کرد، بی‌خوابی کشید، تحمل کرد و ... .

حکمت ۱۵۲ نهج‌البلاغه: آنچه روی می آورد، باز می گردد، و چیزی که بازگردد گویی هرگز نبوده است.

 

 

خدایا شکرت ❤️

 

.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۳۰
سین ^_^