تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

شنبه صبح زود رسیدم محل کار...ساعت ۷ بود تقریبا و مدرسه خالی! ... رفتم داخل، خدمتگزار مدرسه نشسته بود. سلام و احوالپرسی و... چند دقیقه که گذشت گفت کسی نیومد که! مگه امروز فقط می‌خوان امتحان بدن بچه ها و برن خونه؟! ...‌ منم گفتم نه! قرار بود از امروز بریم سر کلاس...رفت از چند تا از دانش آموزا پرسید... گفته بودن بهمون گفتن کیف نیارید!!! امتحان میدین و بعدش برید خونه... تعجب کردم!!! گفتم شاید الکی میگن! ولی وقتی زمان گذشت و خبری نشد از بقیه دانش آموزا و همکارا و مدیر ..‌. فهمیدم هیچ کس بهم اطلاع نداده و امروز کلاس تشکیل نمیشه...

(فک کنم لازمه اینو بگم مدرسه ی ما مدیر و معاون طوری نیستن که حس رئیس و زیردست باشه یا خیلی جدی و خشک... نگاه از بالا به پایین نیست یا کمه، مثل همکاریم و معمولا تا حدی خودمونی...)

معاون رسید...بهش گفتم مگه امروز کلاس برگزار نمیشه؟؟؟ گفت نمی‌دونم!!!!!! و خیلی عادی که انگار چیز مهمی نیست رفت پیش خدمت گزار و در مورد مانتو و پارچه صحبت کردن... منم این وسط ناراحت بودم خیلی! هیچ چی نگفتم و با خودم فکر میکردم و سعی میکردم خودم آروم کنم... امتحان ها هشت و نیم به بعد شروع میشد یعنی از هفت تا هشت و نیم بیکار و سر کار بودم... همه اینا به کنار... اینکه بهم اطلاع نداده بودن اصل قضیه بود... و اصل تر برخوردشون که انگار نه انگار اشتباهی انجام دادن!... چند دقیقه ای هیچ چی نگفتم دیدم فایده نداره... نمی‌تونم بی تفاوت باشم نسبت به بی تفاوتی و بی نظمی شون!... با معاون صحبت کردم و گله کردم... ولی طوری برخورد کرد که تقصیر کار نیست اصلاااا... منم بهش گفتم مگه معاون مدرسه نیستی؟:))))... گفت و گو یه کم تند پیش رفت... می‌دیدم که جا خورده! اولین سال معاونت ایشونه... وقتی مدیر محترم بعد از ساعت ۸ تشریف آوردن باز هم ابراز ناراحتی کردم و...

الان که دارم به گفت و گو فکر میکنم اگر فقط به این اشاره میکردن که اشتباه شده و حق داری! و باید بهت اطلاع می‌دادیم... اینقدر ناراحتی ادامه دار نمیشد و اون تندی رو از من نمی‌دیدن! ولی همه حرف ها جهت توجیه بود... 

در طول روز ناراحت بودم از دو جنبه هم این بی نظمی و بی اهمیتی و بی خیالی، هم رفتارم که دوست نداشتم با همکارام اینطور باشم. پشیمون نیستم از مطرح کردن و گله کردن و ابراز ناراحتی ولی شاید میشد ملایم تر... بهش فکر میکردم تا اینکه یه تصمیمی گرفتم برا بهتر شدن اوضاع!... امروز صبح که رفتم مدرسه وقتی معاون اومد و بعدش مدیر، معذرت خواهی کردم به خاطر بخشی از رفتارم که باعث ناراحتیشون شده. ولی حواسم به این بود و گفتم و تاکید کردم واقعا از دستشون ناراحت شدم! یعنی باز نشون دادم که حق با منه:) ... جالبی قضیه اینجاست که باز هیییچ اشاره ای نکردن به اینکه اشتباه از طرف اونا بوده، منظورم اصلا لفظ معذرت خواهی نیست! از من بزرگ ترن... حتی اشاره! ... بعدش و امروز هم ذهنم درگیرش بوده و هست... جالب شد انگار همه چی تقصیر من شد!!!... ولی از این جنبه قضیه بهش فکر میکنم، معذرت خواهی من به خاطر بخشی از اشتباه رفتارم بوده که اگه بوده!... نمی‌خواستم کدورتی بمونه... فک میکنم وظیفه ام انجام دادم... و سعی میکنم به قبل برگردم گرچه سخته... با شناختی که از خودم دارم از این به بعد باهاشون سرد برخورد کنم احتمالا، حتی اگه نخوام معلوم بشه، از چشمام مشخصه! ... ان شاءالله با گذشت زمان حل میشه. 

این اتفاق باعث شد به خودم و میزان حساسیت به رفتار اطرافیان فکر کنم به این که نمیتونم بی خیال باشم... در مورد همه چی فکر میکنم!... گاهی خوبه گاهی بد... 

 

حکمت ۴۱۲ نهج‌البلاغه: در تربیت خویش تو را بس که از آنچه بر دیگران نمی‌پسندی دوری کنی.

 

 

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۲ ، ۲۱:۳۸
سین ^_^

دو سه روزی هست که همه اهالی خونه شده خانوم. آقایون به دلیل مشغله هایی که پیش اومد رفتن بیرون. دیشب دور هم نشسته بودیم به حرف زدن، البته من و خواهرم با یه کم فاصله داشتیم با هم حرف می‌زدیم:)... بعد یه مدت همه با هم از هر دری حرف میزدیم، مهمونمون که خونشون جو مردونه داره فک کنم کمتر از این جمع ها رو تجربه می‌کنه و شاید براش خوشایند باشه. چند تا خاطره تعریف شد که به مناسبت چند تا رو میگم:)

خاله ام کلاس اول بوده و اولین روز مدرسه وقتی اولین زنگ به صدا درمیاد که برن استراحت، فکر می‌کنه زنگ تعطیلی هست و با صدای بلند میگه تعطیل شدیم بریم خونه و خودش که می‌ره هیچ بقیه رو هم با خودش داره میبره که جلوش میگیرن و آگاهش میکنن:))))

یکی از دایی ها اولین روز مدرسه اش زود میاد خونه ازش میپرسن چرا این موقع  اومدی خونه؟ میگه هیچی بهمون ندادن بخوریم از گشنگی مردم اومدم خونه!:)))

 

خواهرم شیفت عصر بوده و مثل اینکه هوا هم رو به تاریکی، زنگ به صدا در میاد و دانش آموزا ازش میپرسن خانوم تعطیلیم؟ مای سیستر به ساعتش نگاه می‌کنه و میگه آره و آماده میشه و همه با هم میرن بیرون که راهی خونه بشن... همکاراش با تعجب ازش میپرسن شال و کلاه کردی کجا بری؟ و مشخص میشه خواهرم اشتباه کرده و زنگ آخر نیست، زنگ یکی مونده به آخره:))... دانش آموزا رو برمیگردونن و حسابی میخندن... انگار اون روز خیلی طولانی بوده که حتی دانش آموزا هم فکر کردن زنگ آخره و همه عوامل دست به دست هم دادن که این قضیه پیش بیاد... 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۱۹
سین ^_^

قبل از عید که می‌رفتیم مدرسه، گاهی اوقات پیش میومد که سر کلاس بودم و صدای مرد میشنیدیم، هم آشنا بود هم غریبه:)... فکر میکردیم اومدن بازرسی:))... بعد یه مدت متوجه شدم یکی از معلم های مرد از مدرسه پسرانه میاد برا تدریس به دوازدهمی ها و یازدهمی ها( برا جبران عقب افتادگی اون درس)... اوایل یا نمیومدن اتاق دبیرا برا استراحت یا من نمیدیدمشون!... یه بار بحث رتبه بندی بود و در مورد خود ارزیابی داشتیم صحبت میکردیم که گفت خانوم سین بچه مثبته فک کنم همه رو به خودش عالی نداده!:)))

تعجب از واژه بچه مثبت و خنده چون اولش با خواهرم می‌گفتیم که نمیشه که همه رو عالی باشیم؛ واقعی بزنیم:)... بعدش دوباره با این تحلیل که اگه خودمون برا خودمون عالی نزنیم چطور ارزیاب میخواد بهمون همه نمره رو بده، همه گزینه ها رو عالی زدیم:)... اما به رو خودم نیاوردم و گفتم اتفاقا همه رو زدم عالی، عالی هم هستم البته😅

به خاطر تعطیلات زیادی که به یازدهمی ها خورده بود درسمون عقب افتاده بود برا همین یه جلسه اضافه رفتم سر کلاسشون برا جبران... هفته بعدش همین همکار جدیدمون!:)...( البته از قبل ایشون می‌شناختم چون پیش اومده بود که به جای همکارا میومد مراقب جلسه امتحان باشه یا سرگروه آموزشی هم بود و ...) ازم پرسید میشه به جای شما برم سر کلاس یازدهم؟ بعدش گفت البته خانم سین بچه مثبته و از یه لحظه کلاسش هم نمی‌گذره مگه نه؟ منم گفتم متاسفم و براش توضیح دادم... این یکی ربطی نداشت به بچه مثبت بودن!:)... البته برنامه رو تغییر دادیم یه طوری که تونست بره سر کلاس:)... 

برا یه مدت بحث داغی شده بود حضور ایشون چون دوازدهمی هامون اهل درس نبودن و یه تعدادیشون هم هر جا دلشون میخواست میومدن مدرسه ،بیشتر ازدواجی بودن!:)... یه چند تاشون هم ازدواج کردن قبل پایان سال تحصیلی!!... همکارا میگفتن همین بچه های خیلیییی علاقمند به درس و مدرسه برا کلاس این آقا همشون میان:))... یکی از همکارا می‌گفت خب جوونه و خوشتیپ و مجرد:) ...(وقتی اینو گفت من دقت کردم دیدم راست میگه😅😅) تا یه مدت هی به هم میگفتن شوهرت بیار درس بده شاید بیشتر گوش بدن یا یکیشون به همکارمون که باهاش میایم مدرسه می‌گفت شما بیا جای ما شاید چیزی یاد گرفتن:)!... 

شاید به خاطر سن بچه ها یه کششی باشه و باعث بشه بهتر گوش بدن به درس! یادمه هم معلم مرد خوب داشتیم هم نه خوب:)... یکی از بهترین معلم های ریاضیم مرد بود و تا الان هم مناسبت ها رو براشون پیام تبریک می‌فرستم. و سر کلاسشون هم خیلی خوش می‌گذشت:)... یه معلم دیگه هم بود که جواب سلام مون هم به زور میداد:/... 

زمان مدرسه واقعا بچه مثبت بودم:) و خوشحالم از این موضوع ولی نمی‌دونم هنوزم بچه مثبت محسوب میشم یا نه!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۲ ، ۱۰:۵۵
سین ^_^