تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معرفی کتاب» ثبت شده است

 مدت طولانی بود که منتظر فرصت بودم تا شروعش کنم، از همون اول کتاب کشش بالایی داشت و نمیشد زمین بذاریش! 

کمتر جایی از کتاب، خسته کننده بود؛ به ندرت یا اصلا!! همش تو اوج هست، کنجکاوی، هیجان و... انقدر برام جذاب بود که هفت جلد کتاب که بالای سه هزار صفحه است رو ده روزه خوندم. 

با این همه، نقاط ضعفی هم داره و ضد حال میشه گاهی ولی روند داستان باعث میشه بتونی نادیده بگیریشون.

جلد اول مثل رمان های اینترنتی نوشته شده، ادبیات نوشتاریش و دیالوگ ها سطح پایینی داره. مثلا یه جمله نصفش عامیانه است نصفش رسمی! البته هر چی جلوتر میری بهتر میشه. اما چیزی که پابرجاست شاید تا آخرین جلد! استفاده از دیالوگ هایی برا طنز هست ولی بیشتر با خودت میگی چه بی مزه!:))) ، انگار همخونی نداره با اون فضا. و اینکه پیش میاد شخصیت های ۵۰ ساله مثل نوجوون های قصه حرف میزنن! ... 

یه نکته مثبت دیگه اینه که در اکثر مواقع میشه تصور کرد نوشته ها رو و این یعنی با وجود کاستی ها نویسنده تا حد زیادی موفق بوده. 

کتاب میدگارد در مورد آریا، پسر نوجوونیه که حاصل ازدواج پری و انسان هست. به کسانی که به این سبک(فانتزی) علاقه دارن توصیه میکنم از دستش ندین.

میخواستم به دانش آموزام معرفیش کنم درسته جنبه سرگرمیش بیشتره ولی خیلی خیلی بهتر از رمان های بی سر و ته اینترنتی هست!... و اگه این کتاب بتونه امید رو زنده نگه داره در بچه ها و بهشون یاد بده هیچ چی ارزش اینو نداره که با دست های خودشون پایان بدن به این زندگی! همین کافیه.

البته وقتی دو سه جلد آخر خوندم از تصمیمم برگشتم چون دیالوگ های نامناسبی از نظر اخلاقی داشت هر چند کم بود ولی بعضی چیزا وقتی غیر مستقیم گفته میشه ممکنه اثر بدتری داشته باشه. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۱۰
سین ^_^

+ساعت هفت و نیم چشمام باز شد، همه جا تاریک بود و ساکت! لامپ ها رو روشن کردم، حس کردم خیلی دیگه سکوته:))... همه جای خونه تاریک بود و کولر هم هنوز روشن! لامپ ها رو روشن کردم، کولر رو خاموش! تو ذهنم میگفتم من خواب بودم، ولم کردن رفتن:/...

 

خیال می‌کنی فراموش کرده‌ای

خاطره چون شراب است

کهنگی جلایش می‌دهد

خیال می‌کنی فراموش کرده‌ای

بعد یک صبح پاییز

که سرت درد می‌کند

سرگیجه امانت را می‌برد

به یاد می‌آوری دلتنگ کسی شده‌ای که هیچگاه برای تو نبوده

به یاد می‌آوری چقدر دوستش داشته‌ای

به یاد می‌آوری و می‌فهمی این همه سال فریب خودت را خورده‌ای

باز تلاش می‌کنی

که خیال کنی

که فراموش کنی

بر می‌گردی و در سرمای غروب کمی گریه می‌کنی

اشک‌هایت را جمع‌و‌جور می‌کنی

دستی به موهایت می‌کشی

و به یاد می‌آوری هنوز فراموش نکرده‌ای

دیگر وقتش شده

دنیا ادامه پیدا کرده و تو سال‌هاست ایستاده‌ای

بدون او

«برگرفته از کتاب خرده رویدادهای دیگر نوشته مهرداد اسماعیل پور»

 

 

+ قبل بیست سالگی بود فک کنم یه سفر تنهایی رفتم البته به مقصد خونه خواهرم. زمانی بود که همه چیز برام غیر قابل تحمل شده بود. دلتنگی هم زخم بود هم مرهم...یه شب قبل خواب یه داستانی از ذهنم گذشت!! همون زمان بود که تا یه حدی نوشتمش... زندگی یه دختر از ۱۵ سالگی تا پایان عمرش!... یه مدت پیش نمی‌دونم چی شد یادش افتادم و از اول تا آخر همه دست نوشته هام خوندم، یه بند نوشتم ولی سخت بود نوشتن و دوباره رهاش کردم. البته کلیات داستان رو تا انتها مشخص کردم. جالبی این داستان اینه که اون شب یهویی به ذهنم رسید و بعضی اتفاقات مهم داستان بعدا در واقعیت برا اطرافیانم رخ داد!! داستان، تخیلی نیست! بیشتر شخصیت هاش و اتفاقاتش ساخته شده بود از خودم و اطرافیان و دیده و شنیده ها و با حذف و اضافه ها. 

+ کتاب اهل بیتی ها رو دارم میخونم، موضوعش برام جدید و جالبه... مثلا اینکه چرا صله رحم خیلی خیلی مهمه و چرا نهی شدیم از ترکش... این کتاب میاد از رحم جسمانی،ولایی، رحمانی میگه و ارتباطشون... چیزایی که برا اولین باره دارم میخونم... همه مطالبش هم متوجه نمیشم!! سخت گفته بعضی جاها ولی همون مقدار فهمی که ازش دارم فوق العاده است. 

+ چند دقیقه پیش مامان و بابا برگشتن... مامان گفت یه چیزی برات آوردیم:))))... غوره بود:) ... اولین غوره امسال:)

+دلتنگی یعنی حال من...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۳۲
سین ^_^

عباراتی از کتاب جان شیفته(جلد اول) اثر رومن رولان:

«کسانی که عواطف نیرومندی دارند، چندان در کار خود زیرک نیستند.»

«اندیشه می‌آید و می‌رود، نمی‌توان مانعش گشت، خاصه شب، وقتی که خوابت نمی‌گیرد...»

«کسی که خود رنج می‌کشد، احتمال دارد که رنج‌های دیگران را دریابد.»

«-آیا نمی توانم یاد بگیرم؟

- نه، حتی شما، با آن گرمای همدردی تان. محبت نمی تواند جایگزین تجربه ای که ندارید بشود. آنچه را که در کتاب تن آدمی نوشته می شود نمی توان تجربه کرد.»

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»»«»«»«»«»«»«»

یکی از دلایل علاقه مندیم به این کتاب: باعث شد هی به خودم نگاه کنم ببینم درونم چی میگذره!... 

درک شخصیت اصلی البته نه در همه جا و درک بقیه شخصیت ها انگار که خودتی و رفتی بین صفحات کتاب و نویسنده تو رو نگاشته!:)

داشتن احساسات مشابه در تجربیات متفاوت با شخصیت اصلی! هیجان انگیز بود!

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

+ دیشب با دیدن یه عکس یا فیلم از موی کوتاه بود فک کنم که منو برد به ده سال پیش با موی پسرونه و چند سکانس از زندگی که مربوط میشد به این موی کوتاه و همینطور غرق شدن در خاطراتی که زنجیر وار به هم وصل شدن( متاسفانه یا خوشبختانه!! این خاطرات اصلا عاشقانه نیست!:)... نمی‌دونم چند دقیقه گذشت که هنوز غرق در افکارم بودم، گفتم واقعا نیازمند این تکنولوژی هستم که افکارم به متن تبدیل بشه سریعا ... میخواستم بیام پست بذارم ولی مثل دفعات قبل حوصله ام نشد شاید هم میدونستم وقتی می‌خوام بنویسم اون چیزی نیست که تو ذهنم میگذره برا همین بی خیالش شدم...

+ یکی از اون سکانس ها این بود:)... من و داداش کنار هم نشستیم، دارم بهش میگم ببین موهامون مثل همه حالا که من کوتاه کردم، اونم میگه موهای من بهتره!:)) یه دست می‌کشه تو موهاش و به موهای من دست میزنه و بعدش میگه دست بزن به موهام خودت ببین، منم دست میزنم میگم فرقی ندارن که!:))) احتمالا گفتم موهای من که بهتره!:)))))... اگه تنها بودم الان که دارم اینو می‌نویسم به جای چند قطره اشک، دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم... 

+ یه سکانس دیگه از ده سال پیش: خواستگاری که چند جلسه باهاش صحبت کردم؛ اونم مثل داداشم تک پسر بود، داشتم بهش میگفتم دوست دارم رابطتون خوب باشه و مثل داداش باشید برا همدیگه. ( چون میدونستم داداشم چقدر نیاز داره بهش که تنها نباشه) ... 

+ برام تعریف کردن قبل از این که به دنیا بیام، داداشم برام اسم انتخاب کرده بود هم آهنگ با اسم خودش... ولی...

+ این فقط یه بخش کوچیکی از خاطراتی بود که دیشب از ذهنم گذشت...

+ قدر همدیگه رو بدونیم تا وقتی که هستیم، قدر رابطه های خوبمون بدونیم... گاهی وقتی می‌خندیم با هم، نمی‌دونیم این آخرین باره... مرگ رابطه ها دردش خیلی کمتر نیست از مرگ جسم ها...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۴۲
سین ^_^