چند روز پیش که حوصله هیچ کاری رو نداشتم... گشتم دنبال یه رمان از طاقچه و رسیدم به «همه ی خوبی هایت» از کالین هوور که قبلا رمان ما تمامش میکنیم رو ازش خونده بودم. چند ساعت طول کشید و پشت سر هم خوندم و تمومش کردم. به نظرم یکی از نکات مثبتش اینه که شخصیت ها و روند داستان خیلی به واقعیت نزدیک بود تا اینکه فانتزی باشه... البته که خالی از رؤیا پردازی نبود! مثل وفاداری شخصیت مرد در اون مورد خاص:)... وقتی خودمو میذارم جای شخصیت زن، کاملا حق میدم به طرف مقابل اگه نخواد به رابطه ادامه بده گرچه این حق دادن با دلشکستگی همراهه:)... شاید تو دنیای واقعی تعداد کمی باشن که همچین تصمیمی میگیرن چه مرد چه زن، تصمیم سختیه، انتخاب سختیه:)... جنبه های آموزنده ای هم داشت که میشد ازش الگو گرفت... مثلا وقتی نمیتونی احساساتت رو بیان کنی این احساسات میتونه محبت، خشم، نا امیدی و هر حس دیگه ای باشه... میتونی اونا رو بنویسی و زمان هایی که از قبل مشخص کردی به طرف مقابل بدی بخونه... این کار میتونه سوءتفاهم ها رو برطرف و مشکلاتُ کمتر و روابطُ قوی تر کنه:)... البته چون تجربه ای نداشتم نمیدونم تا چه حد در واقعیت قابل اجراست و اثرش به چه شکله:)
چند جمله از کتاب:
- عشق و خوشبختی همیشه سازگار و هماهنگ نیستند.
- چطور میشود برای کسی که چند قدم آنطرف تر ایستاده است دلتنگ شوم؟
- ماندن در هیچ جا را دوست نداشتم.
این جملاتی که از کتاب انتخاب کردم برای من نه فقط چند کلمه است که نویسنده پشت سر هم ردیف کرده بلکه چکیده ی بخشی از زندگیم هستن... با خوندنش خاطرات و تصمیمات تداعی میشه...