تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۱۰/۲۹
    Two

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نی نی» ثبت شده است

فکر میکردم میتونم عشق اول و آخرم فراموش کنم...

انتظار نداشتم ببینمش. وقتی دیدمش، میخواستم بهش بی توجه باشم اما نشد. بهش نگاه میکردم و قند تو دلم آب میشد!:)..‌. با وضوح کامل نمیدیدمش با فاصله ای که داشتیم. سعی میکردم چشم ازش بردارم! دوباره نگاهم کشیده میشد سمتش.

وقتی از کنارم رد میشد، باز هم نگاهش کردم، با لبخند ولی اون منو ندید:/

اون رفت و بهم فهموند تا همیشه عشق اول و آخرم میمونه:)))))

.

.

.

عجب لُپ هایی داشت!

+ اگر باز هم متن مبهمه!:)))) به تگ ها دقت کنید:)

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۰۳ ، ۲۲:۳۹
سین ^_^

اگر حوصله یا فرصت ندارید یک دقیقه اول رو میتونید نگاه کنید:)

اینجا

خواهرم برنامه پاورقی رو میبینه! برا همین گاهی منم نگاه میکنم! این کلیپ از برنامه پاورقی دیدم! در حد چند ثانیه نشون داد. خودم اومدم پیداش کردم:))

من که تا حالا ندیده بودم! خیلی باحاله! فقط اونجا که ورزشکار خودش نمیتونه به تنهایی از زمین بلند بشه و داور کمکش می‌کنه😍

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۳ ، ۲۱:۳۱
سین ^_^

ظهر که از مدرسه برمیگشتیم هوا سرد بود به شدت!:)... بوی برف میومد:)... و منم استثنائا این هفته نرفتم خونه و قرار هست سه شنبه برگردم!. به خاطر تعطیلات، درس ها عقب افتاده:/.

یهویی شد و خانم صاحب خونه گفت می‌خوام برم خونه دخترم؛ تا ساعت یازده، دوازده شب حتما برمی‌گردم؛ نمیترسی؟ منم اطمینان دادم بهش که مشکلی نیست و با خیال راحت برو. عصر نخوابیدم!... هوا تاریک شده بود و ابری بود و مهیای بارش... بارون های ریزی میومد پایین:)...تو حیاط وایسادم منتظر برف!:)؛ یه کم برف اومد و ضربان قلبم بالا رفت!! یه حس فوق‌العاده... و اشک !:)... خنده ام میگرفت از خودم ولی از شدت خوشحالی ،ذوق و...نمی‌تونستم گریه نکنم!:))))... مدام برف نمیزد، بارون میشد و گاهی برف... دو سه ساعتی دانش آموز سال اولم با پسر کوچولوش مهمونم بودن برا همین فرصت زیاد بیرون موندن رو نداشتم!:)... چند باری اومدم تو حیاط و برف میومد ولی نمی‌تونستم زیاد بمونم:)... وقتی دوباره تنها شدم چند دقیقه ای یه بار نگاه میکردم ببینم برف میاد یا نه!...بالاخره ساعت یازده و خورده ای که خانم صاحب خونه اومد، برف هم اومد:)... نگاه کردم و از این نگاه کردن سیر نمی‌شدم! مثل فرشته ها بودن که سبک بال میومدن پایین... چند باری هم رفتم زیربرف، سردبود خیلی، ولی دوست نداشتم بیام داخل خونه... فیلم گرفتم برا بعداً که نگاه کنم، اما فیلمش اصلا جای خودش نمیگیره:/... میدونستم بعد از این معلوم نیست کی بارش برف تو شب رو ببینم:/ ... یه حسی مثل حسرت از دست دادن یا دلتنگی... دوست نداشتم تموم بشه... این حس منو برد سال ها پیش وقتی دبیرستانی بودم... دختر عموم که نی نی بود بغلم بود، تو خونه می‌چرخیدیم...خوابش برد!:)... سرش رو دوشم بود... صدای ضربان قلبش که تندتر از قلب خودم میزد رو می‌شنیدم... و با وجود اینکه خسته شده بودم، دوست نداشتم اون لحظه، پایان داشته باشه...

خدایا شکرت❤️

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۴۱
سین ^_^