تشنگی آور به دست...

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

غاز

موقع برگشت از مدرسه به خونه بودیم با همکارم و طبق معمول رفتیم جلو مدرسه یکی دیگه از همکارا که بیاد و بریم خونه. خبری ازش نشد و بوق هم فایده نداشت. رفتم داخل که هم مدرسه رو ببینم هم ببینم چه خبره و صداش بزنم بیاد. حیاط مدرسه پر بود از مرغ و خروس... غاز هم بود... با خیال راحت داشتم همه جا رو نگاه میکردم و آروم میرفتم سمت ساختمون و کلاس ها... یهو دیدم دانش آموزا( دختر و پسر) داد میزنن و به پشت سرم اشاره میکنن... پشت سرم نگاه کردم و دیدم غاز سفید گردن دراز با سرعت و کله خم شده به سمت پایین مثل موشک داره میاد سمتم... منم جیغ زدم و در رفتم... بهم رسید، پایین لباسم گرفته بود دهنش، به زور از دهنش درش آوردم و دویدم به سمت ساختمون و گریه ام در اومد😅، همکارم اومد دلداری و بچه ها هم نگام میکردن😶... یه مدت بعد(شاید دو یا سه سال بعد) سر یکی از کلاس ها برا بچه ها تعریف کردم قضیه رو... یکی از دانش آموزام گفت خانم اون موقع من اونجا بودم😄 ... تعجب کردم... گفتم یعنی تا حالا برا بچه ها تعریف نکردی؟؟ گفت نه! ... از این جهت عجیب بود که معمولا دنبال سوژه هستن که به معلما بخندن😒😄 ... چه بچه خوبی بود مگه نه؟😊 ... قد غاز اندازه بچه های اول دبستانی بود، ازش پرسیدم چطور میومدین تو حیاط مدرسه، می‌گفت با چوب😁

۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۶:۱۹ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

غافلگیر شدم

زنگ تفریح بود و میرفتم برا استراحت که دانش آموز کلاس هفتمی صدام زد منم وایسادم و برگشتم به سمتش، گفت خانم گوشت بیار یه چیزی بهت بگم:) نزدیک شدن بهش همانا بوس بر لپ همانا:)) و زودم جیم شد:))) منم خنده برلب رفتم برا تجدید قوا برا زنگ بعدی-_-

بازم در حال استراحت چند تا از دانش آموزا صدام زدن خانم بیا کارت داریم:) یکی از بچه ها یه نگاه به بقیه انداخت و گفت خانم ما جرأت یا حقیقت بازی میکردیم نوبت من که شد گفتم شما رو می‌بوسم! اجازه میدین؟ بعد از چند لحظه فکر و سنجیدن اوضاع گفتم آره ولی دفعه آخرتون باشه:) بعد از روبوسی هم خنده کنان راهی کلاس شدن:)

همه رفته بودن بیرون برا راهپیمایی البته به هدف تهیه عکس و مستندات:/ منم منتظر بودم سرویس بیاد و برم خونه، یکی از دانش آموزا رو فرستادن که یه چیزی براشون ببره!( یادم رفته چی:) )  یه چند کلامی بینمون رد و بدل شد در این مورد که مگه بهشون نمیپیوندم و تنهام اینجا و ... نمی‌دونم چی شد که دو سه بار لپم بوس کرد و صداش زدن رفت! شکه شدم و فرصت عکس العمل هم پیدا نکردم... به ابراز علاقه کلامی عادت داشتم گاهی از سر چاپلوسی گاهی هم واقعی، طبیعیه چند نفر باشن که بیشتر از بقیه دوست داشته باشن! این دانش آموزم هم از جمله کسانی بود که بهم پیام میداد و به خاطر مشکل خاصی که داشت باهاش حرف میزدم گاهی...

گرچه اینجایی که هستم یه توفیق اجباری بوده ولی با وجود درس نخوندناشون دوسشون دارم خیلی:)

این خاطرات مربوط به قبل کرونا می باشد^_^

۰۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۱۱ ۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

نی نی دیروز مرد امروز

می‌گفت یادمه سین وقتی بچه بود خجالتی بود و پشت سر مامانش قایم میشد و من میرفتم سرک می‌کشیدم که ببینمش😊

منم یادمه همش دنبال مرغ و خروسا میدویدی، وقتی خیلی کوچیک بودی لپت بوس میکردم ولی یه کم که بزرگ تر شدی خجالت می‌کشیدم و فقط لپت می‌گرفتم 😅

اینم یادم مونده که یه بار گفتی سین برا خودش خانومی شده اونم وقتی نهایتا ۸ ساله بودم و تو کوچیک تر:)) و به دایی و داداش گفتی برن بیرون میخوای یه چیزی به من بگی به خودم تنهایی😄 ولی ... هنوزم کنجکاوم بدونم چی میخواستی بگی:)

وقتی میومدی سیدی هات با خودت میاوردی خونه بابا بزرگ و با هم برنامه کودک می‌دیدیم...

دیشب اسم چند تا فیلم حال خوب کن! از یه سایت خوندم و یادداشت کردم و امشب «همسایه من توتورو» رو دیدم... هم خندیدم هم گریه کردم:( هم یاد بچگی و خاطراتش افتادم... به این فکر کردم که قدر داشته ها و عزیزانم میدونم ؟؟ و یاد کسی افتادم که دیگه بینمون نیست... 

 چطور میشد بهت تسلیت گفت؟ با کلمات!!؟ باید میشد بغلت میکردم ولی فقط تونستم دستت بگیرم و چند تا کلمه بگم... اشکت ندیدم این یعنی مردی شدی برا خودت!؟

 

 

 

۰۱ دی ۰۰ ، ۲۳:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

هیجان، ترس، وحشت...

 بعد از شام بود و ساعت نزدیک ۱۰ به پیشنهاد داداش رفتیم پیاده روی. شهر بیدار و در حال فعالیت:) رسیدیم به شهربازی و کشتی (اژدها) رو دیدیم. من و خواهرم یه نگاه انداختیم به هم و گفتیم بریم. وقتی رفتیم داخل، ماشین برقی! هارو هم دیدیم از دور ، گفتن بریم ماشین سواری ولی من گفتم اول کشتی بعد شما برید اونجا. خلوت بود و مسئول کشتی :)) هم داشت می‌رفت که ما رو دید و به خاطر ما برگشت و بالاخره سوار شدیم چهارتایی، هر چی به دختر خواهرم اصرار کردیم نیومد. شهربازی کوچیک بود و فقط چند تا وسیله برا بچه ها داشت و ظاهر کشتی هم کوچیک بود برا همین رفتیم کنار کله اژدها بشینیم ولی محافظش نبود، من و خواهر یه پله پایین تر نشستیم و خواهر بزرگ و داداش هم دقیقا روبرومون و نزدیک اون یکی کله اژدها نشستن، تازه حرکت کرده بود که یه پسر کوچیک تقریبا ۸ ساله اومد بالای سر ما سوار شد! 😶😄

میله محافظ ندیده بودیم!! 

داداش گوشیش درآورد و گرفت به سمت ما و عکس می‌گرفت گرچه فکر میکردیم داره فیلم میگیره، اولش خواهرم از ذوق جیغ میزد و منم یه کم که می‌رفتیم بالا چشمام میبستم ( از ارتفاع میترسم:/ ) ولی خوش می‌گذشت. بعد از دو سه دور رفت و برگشت جیغ از سر هیجان خواهرم تبدیل به جیغ ترس شد و گفت دارم میفتم و منم که چیزی حس نکرده بودم گفتم چشمات ببند، هر چی می‌گذشت بیشتر سرعت می‌گرفت و بیشتر می‌رفتیم بالا، دیگه غیرارادی جیغم درمیومد:( خواهرم به شددددت ترسیده بود و جیغاش بدتر شد و یهو سرش افتاد رو شونم!😰

فکر کردم بیهوش شده یا دور از جونش سکته کرده، کلی جیغ زدم و کتفم تکون دادم که بلند بشه. فقط چند ثانیه حرکت نکرد همون چند ثانیه یکی از بدترین لحظات عمرم بود و بدترین فکرا اومد سراغم، داد میزدم نگه داره و به داداشم میگفتم بهش بگو نگه داره و طوری شده بود که داداش هم ترسیده بود و اون یکی خواهرم هم صلوات می‌فرستاد 😁 

بعد از چند ثانیه صدای خواهرم شنیدم و دستم گذاشتم رو دستش و محکم گرفتم و سرم گذاشتم رو سرش... می‌لرزید.... و از ترس جیغ می‌کشیدم. داداش هم دادش در اومده بود و می‌گفت بابا نگهش دار ولی چه فایده تا جاییکه میتونست و جا داشت شتاب داد به دستگاه و بعدش هم که طول کشید تا از سرعتش کم بشه و نگه داره...

وقتی پیاده شدم پاهام می‌لرزید ولی چند دقیقه بعد حالم خوب خوب شد:))  

نکته جالب این بود اصلا صدای پسر کوچولو نشنیدیم که ترسیده باشه😳😄

و بد ماجرا این بود که مامان از پایین شاهد ترس و جیغامون بود:(

و خدارو صد هزار مرتبه شکر که دختر خواهرم سوار نشد...

وقتی پیاده شدیم و به پیاده روی ادامه دادیم تا رسیدیم خونه همش در موردش حرف می‌زدیم.😅

هر کی حس خودش می‌گفت، خواهرم می‌گفت حس کردم دارم از کله میفتم پایین برا همین سرم گذاشتم رو شونت که هم خودم حفظ کنم هم تو رو:) 

از داداشم پرسیدم ترسیدی؟ گفت آره 😁

واکنش خواهر بزرگمم برام جالب بود که بلند صلوات می‌فرستاد که صداش می‌شنیدم:)، کار خوبی بود حس خوبی میداد ولی خودم اون لحظه هیج جا رو نمی‌دیدم و ذهنم کار نمیکرد انگار زمان و مکان برام معنی نداشت فقط ترس بود و ترس...

اولین بارمون نبود که سوار کشتی میشیم ولی هیچ وقت اینقدر ترسناک نبود.

البته شرایط فرق میکرد با دفعات قبل، اینکه فقط ۵ نفر بود و وزن کمتر شتاب بیشتر! و بعدا شنیدیم که کشتی این شهربازی غیراستاندارده و مثل اینکه اهرمش هرز شده و همچین چیزایی اما کار از کار گذشته بود.

دلیل اینکه خواهر و برادرم بیشتر سخت گذشته بود بهشون قد بلندترشون بود:) چون فقط یه میله جلومون بود که باید می‌گرفتیم و زیر پامون جای کمی داشت و پشت سرمون هم که کوتاه بود و جاشون نمیشد که خودشون نگه دارن وقتی می‌رفتیم بالا حس میکردن می‌خوان از کله بیفتن پایین، منم این حس داشتم ولی خیلی کمتر؛ بیشتر از ارتفاع میترسیدم. خواهر بزرگم هم وزنش به نسبت قدش خوب بود و زیاد تکون نمی‌خورده و از ارتفاع هم نمیترسید برای همین ترسش کمتر بود. یه کم عذاب وجدان داشتم چون میخواستن برن ماشین سواری ولی ازشون خواستم اول بریم کشتی. مسئول ماشین ها هم تا ما از کشتی پیاده شدیم رفته بود. هم ترسیدن هم ماشین سواری از دست دادن:/

یه ماهی گذشته از ماجرا ولی هی از همدیگه می‌پرسیم دیگه سوار کشتی میشی؟😁 من که میگم آره ولی وسط می‌شینم😄

خیلی وقت بود چهارتایی با هم نبودیم، مثل قدیما که دور هم می‌نشستیم و تعریف میکردیم یا خوراکی می‌خوردیم یا بازی میکردیم و... 

 این با هم بودن بیشتر تو ذهنم ثبت شده و ترس کمرنگ تر.

 

 

 

 

۳۰ آذر ۰۰ ، ۱۹:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^