تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۱ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

با یه دسته گل کوچیک و ذوق خیلی خیلی زیاد رفتم محل کارش میخواستم بعد از ده سال دوباره ببینمش وقتی رسیدم نبود؛ گفتن همین امروز یه اتفاق باعث شده پدر و مادرش با هم ازدست بده!:/ گل گذاشتم و اومدم بیرون... 

پریروز بعد از ۵ سال شماره اش پیدا کردم و بهش پیام دادم بازم با ذوق:) اسم و چند تا نشونه بهش دادم و منتظر جوابش موندم... منو نشناخت!!!!!! نشونه های بیشتر و حتی عکسم براش فرستادم بازم نشناخت!!!!! واژه مناسبی برای توصیف حالم نیست:)

شاید مثل کسی که عشق اولش فراموشش کرده باشه:))))

امروز چند تا از دانش آموزای سال گذشته که رفتن یه مدرسه دیگه رو دیدم و داشتیم با هم حرف می‌زدیم و میگفتن خانم ما رو فراموش نکنیا:) که یکی از بچه ها گفت  معلما دانش آموزای زرنگ یادشون نمیره! بهش گفتم یه مثال نقض برا این حرفت دارم، مثال نقض هم که خوندین میدونی چیه:) معلمم که خیلی هم دوسش داشتم و رابطه خیلی خوب و صمیمی داشتیم! و دو سال هم معلمم بوده منو یادش رفته!:)

 

فکر میکنم آدمای آروم و بی سر و صدا زودتر فراموش میشن!

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۰ ، ۲۰:۱۶
سین ^_^

 اندوه خوردن نیمی از پیری است.

« حکمت ۱۴۳ نهج‌البلاغه»

 

+مگه میشه آدم ناراحت نشه؟ مگه دست خودمونه؟! 

ولی اینکه چقدر تو این حال بمونیم دست خودمونه:)

+کم غصه بخور پیر میشیا:))) 

+فردا قراره برم مدرسه هم دانش آموزا رو میبینم هم برف:) هم آدمایی که دل خوشی ازشون ندارم... 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۰ ، ۰۰:۰۰
سین ^_^

زنگ تفریح بود و میرفتم برا استراحت که دانش آموز کلاس هفتمی صدام زد منم وایسادم و برگشتم به سمتش، گفت خانم گوشت بیار یه چیزی بهت بگم:) نزدیک شدن بهش همانا بوس بر لپ همانا:)) و زودم جیم شد:))) منم خنده برلب رفتم برا تجدید قوا برا زنگ بعدی-_-

بازم در حال استراحت چند تا از دانش آموزا صدام زدن خانم بیا کارت داریم:) یکی از بچه ها یه نگاه به بقیه انداخت و گفت خانم ما جرأت یا حقیقت بازی میکردیم نوبت من که شد گفتم شما رو می‌بوسم! اجازه میدین؟ بعد از چند لحظه فکر و سنجیدن اوضاع گفتم آره ولی دفعه آخرتون باشه:) بعد از روبوسی هم خنده کنان راهی کلاس شدن:)

همه رفته بودن بیرون برا راهپیمایی البته به هدف تهیه عکس و مستندات:/ منم منتظر بودم سرویس بیاد و برم خونه، یکی از دانش آموزا رو فرستادن که یه چیزی براشون ببره!( یادم رفته چی:) )  یه چند کلامی بینمون رد و بدل شد در این مورد که مگه بهشون نمیپیوندم و تنهام اینجا و ... نمی‌دونم چی شد که دو سه بار لپم بوس کرد و صداش زدن رفت! شکه شدم و فرصت عکس العمل هم پیدا نکردم... به ابراز علاقه کلامی عادت داشتم گاهی از سر چاپلوسی گاهی هم واقعی، طبیعیه چند نفر باشن که بیشتر از بقیه دوست داشته باشن! این دانش آموزم هم از جمله کسانی بود که بهم پیام میداد و به خاطر مشکل خاصی که داشت باهاش حرف میزدم گاهی...

گرچه اینجایی که هستم یه توفیق اجباری بوده ولی با وجود درس نخوندناشون دوسشون دارم خیلی:)

این خاطرات مربوط به قبل کرونا می باشد^_^

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۱۱
سین ^_^