تشنگی آور به دست...

۱۶ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

غافلگیری سفید

تعداد دانش آموزای کلاس هفتم زیاده و معمولا موقع امتحان میریم نمازخونه... یکی از دانش آموزا که آخر نشسته بود بلند شد و گفت جونور، جونور... پرسیدم چی دیدی؟ گفت مارمولک:)) گفتم کی نمیترسه؟ یکیشون دستش بلند کرد و با هم رفتیم سر وقت مارمولک:)... خیلی کوچیک بود، بقیه بچه ها هم که اونجا بودن بلند شده بودن و ترسیده میخواستن فرار کنن:)... براش دو تا دستمال کاغذی آوردم و باهاش گرفتش و انداختش بیرون... گفتم خوب که سوسک نبود و از ذهنم گذشت اون موقع خودمم ممکن بود در برم:))))

 

دیروز زنگ آخر با کلاس نهم، هنر داشتم. چند هفته ای میشه از بچه های کلاس های دیگه ازم اجازه میگیرن و میان سر کلاس. یکی از بچه ها شال و کلاه و دستکش سفید پوشیده بود... از نزدیک نگاهش کردم و بهش گفتم خیلی خوشگله:)... دستکش رو خودم یادشون داده بودم و بافته بود... کلاه هم خودم یادشون داده بودم و دوستش براش بافته بود... شال گردنش یکی از اقوامشون بافته بود:)... خیلی حس خوبیه وقتی میبینم چیزایی که بهشون یاد دادم و دارن استفاده میکنن:)... یکیشون پرسید خانم چه رنگی دوست داری؟ قبل از اینکه جواب بدم یکی دیگه گفت سفید و قرمز:) گفتم آره درسته سفید و قرمز... یادته؟:))... از دیشب بارون میاد... از پنجره کلاس بیرون میدیدیم... بارون شد برف😍... هنوز چند دقیقه مونده بود تا تعطیلی... زود تر زنگ زدن شاید به خاطر اینکه برف گیر نشیم:/... از در مدرسه تا رسیدیم به ماشین و سوار شدیم  لباسامون خیلی خیس شد... همون چند قدم خیلی خوب بود البته... دوست داشتم بیشتر برف ببینم ولی نشد:(... هوا اصلا سرد  نبود که برف بیاد، یه غافلگیری بود البته خوشحال کننده:)

۱۶ آذر ۰۱ ، ۰۷:۲۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

شیرینی

به خاطر نظر آقا یا خانم شاگرد بنا کنجکاو شدم و دو تا سؤال از دانش آموزام پرسیدم:))... فقط از دو تا کلاس پرسیدم... امروز هم که بازدید داشتیم و فراموش کردم از بقیه هم بپرسم... سرود ملی رو یه عده میگفتن بلدیم بخونیم یه عده هم نه! ... احتمالا به خاطر مجازی بودن مدرسه فراموشش کردن... حداقل سالی یک بار؛ جشن ۲۲ بهمن خونده میشه. یکیشون می‌گفت به خاطر بازی های جام جهانی بلدم بخونم:))... ازشون خواستم صلوات بفرستن ... خودشون در ادامه اش گفتن و عجل فرجهم. ازشون پرسیدم میدونید یعنی چی؟ عده زیادی نمی‌دونستن، دو سه نفر که بلد بودن توضیح دادن... بهشون گفتم چیزی که میگید معنیش بدونید:).

  امروز شیرینی بردم براشون. دلیلش فقط کلاس دوازدهمی ها میدونستن... کلاس هفتمی ها پرسیدن به چه مناسبته؟ ... گفتم مناسبت خاصی نداره... چون دوستتون دارم براتون شیرینی خریدم:)... فکر میکردن قضیه نامزدی و ایناست:)))... حالا بگو نامزدی من چه ربطی به دانش آموز داره که بخوام شیرینی بخرم😁

موقع برگشت از مدرسه، دوباره حرفی زده شد که نتونستم هیچ چی نگم:) و بعدش یکی از همکارا گفت وطن چه سودی بهم رسونده که برام مهم باشه... منم گفتم اگه بحث سود و زیان هست که حرفی نمی‌مونه... سکوت اختیار نموده تا خونه:)... وقتی افق دید اینقدر متفاوته جای بحث نمی‌مونه... چند ساله همین اوضاع رو با همکارا دارم... دفعات زیادی بوده که سردرد گرفتم، ناراحت شدم، عمیقاً به فکر فرورفته و ...

این چند سال اخیر به خاطر همکارام باعث شد یه مورد خیلی مهمی رو متوجه بشم:)... اینکه نمیتونم با آدمی زندگی کنم که هم مسیر نباشیم... غیر ممکنه برام:) و به شدت آزار دهنده... تو یه برهه از زندگیم نزدیک بود شخصی رو انتخاب کنم که دیدگاه های متفاوتی داشتیم ولی عدو شد سبب خیر:)... الان بیشتر متوجه ام که باید بگم خدا رو صد هزاااار مرتبه شکر❤️ که نشد:) 

تنهایی خیلی بهتر از بودن با آدم اشتباهیه:)

۱۳ آذر ۰۱ ، ۲۱:۱۹ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

تنها گریه کن

بعد از کتاب دا ، کتاب تنها گریه کن باعث شد لازم بشه حین خوندنش چندین و چند بار صورتم بشورم...

عبارت هایی از کتاب:

بعضی ها در خلوت خودشان آنقدر به دنبال خورشید می دوند که آخر سر ، ماه می شوند.

می‌گفت: به من واجبه که مهریه زنم رو بدم، ولی اینقدر ندارم و نمیتونم، نمی‌خوام اول زندگیم رو با دروغ شروع کنم.

میدونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت، ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو برمیگردونی. گریه رو بذار برا خلوت و تنهایی. دور از چشم بقیه گریه کن.

خوش به حالت مادر! حال تو که گریه کردن نداره.

خدا هر خونی را لایق شهادت نمی کند.

من اشرف سادات منتظری ام، متولد دی ماه سال 1330، حالا که فکر می کنم ، دو بار به دنیا آمده ام؛ هر دو بار در یک ماه؛ یک بار از مادرم متولد شدم، یک بار هم وقتی مادر شهید شدم.

 

 

  • بعد از چهار سال... دیدار غیر منتظره اتفاق افتاد... فک میکنم همه چی سر جای خودشه شاید با یه کم فکر و خیال...
  • زمان ازدواجش می‌گفت و اصرار داشت که مهریه به اندازه توانش معین بشه ولی اطرافیان قانعش کردن که نمیشه... و شد آنچه نباید...

 

«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»

 

 

۱۱ آذر ۰۱ ، ۰۶:۲۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

این روز ها

  • دیروز سر کلاس که شروع کردم به حرف زدن، بچه ها گفتن خاااانم صدات!!؟ چرا اینطوری شده؟ ... گفتم سرما خوردم، حالا که دارم خوب میشم صدام گرفته:/... تا شب قبلش صدام مشکلی نداشت... این چند روز هم متوجه نشده بودن که حالم زیاد روبراه نیست... یکی از بچه ها می‌گفت خانم صدات قشنگ شده😶😅... گفتم یعنی صدام قشنگ نبود؟:/... بقیه گفتن نه اتفاقا خانم صدای خودت بهتره الان انگار یه نفر دیگه شدین:))... 

 

  • هدیه دوستان که به دستشون رسید و ابراز خوشحالی کردن خیلی خیلی باعث خوشحالیم شد🥰

 

  • فکر میکردم شاید هیچ وقت نبینمش... یا تا سالهای سال نبینمش... از این جهت آسوده بودم... اما انگار روزگار با ما سر ناسازگاری داره... ممکنه دیدار اتفاق بیفته ممکنه هم نه... ولی میدونم تو این شهری که دارم نفس میکشم الان حضور داره به اجبار! خدا بخیر بگذرونه...

 

  • شنبه به دوازدهمی ها گفتم اگه ایران، آمریکا رو برد براتون شیرینی میخرم:) میگفتن خانم قول نمره رو بده از صبح تا شب براشون دعا میکنیم😄...  یکیش می‌گفت خانم اینقدر مهمه؟ گفتم بحث فوتبال به تنهایی نیست... بحث وطنه:)

 

  • یه مدته که وقتی دوستان پست میذارن دیر با خبر میشم با یک تا سه روز تأخیر یعنی 🌟 دیر روشن میشه! نمی‌دونم برا بقیه هم همینطوره یا نه... 
۰۹ آذر ۰۱ ، ۲۰:۰۸ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

F

F

 

اوایلی که کلاس خط می‌رفتیم، یه جلسه خیلی منتظر استاد موندیم و نمیومد... بالاخره با تأخیر زیاد اومد و بعد از معذرت خواهی بهمون گفت امروز تولدم بود و غافلگیرم کردن برا همین دیر اومدم. اونجا بود که متوجه شدیم تولدش چه روزیه:)

به خاطر فیلتر دو ماهی میشه که کلاس خط تعطیل شده... چند روز پیش با استادم صحبت کردیم در مورد ادامه کلاس... مثل اینکه حالش زیاد خوب نبود... نمی‌دونم چرا؟ به خاطر مشکلاتی که داشتن یا به خاطر حوادث اخیر:)

یه کارگاه داره برا ساخت وسائل چوبی... قبلا برای خانواده سفارش دسته کلید و گوشواره و... داده بودم. چند تایی رو با هزینه و چند تاش هم هدیه داد. مثل دسته کلید اسم خودم:) ... خیلی دوستش دارم و به یه دونه کلیدم که کلید خونه است آویزونه.

چند ماهی میشه که جا قلم نی استاد امانت پیشمه و فرصت نشده بهش برش گردونم:/... یادگاری داداشش هست و میدونم خیلی براش عزیزه. وقتی قلم نی ها رو داده بود به دوستش برام بیاره گذاشته بودش تو جا قلم نی ای خودش:) و یه گردنبند چوبی هم برام گذاشته بود داخلش. برا همین دوست داشتم وقتی جا قلمی رو برمیگردونم خالی نباشه. 

اینو براش بافتم با مهره:)... اولین بار بود حرف میبافتم برا همین خیلی طول کشید حدود نصف روز:) ... با آزمون و خطا پیش رفتم ولی بالاخره درست شد:))... تا یه روز همش بهش نگاه میکردم... دوسش دارم! ... وقتی من یه چیز به این کوچیکی خودم ساختم و اینقدر دوسش دارم ببین خدا ما رو چقدردوست داره:)... بی حد و اندازه❤️

۰۷ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

خدا و عشق

وقتی داشتم می‌گشتم که یه شعر یا نوشته پیدا کنم برا کتاب هایی که میخواستم هدیه بدم به دوستان، پیداش کردم. چند سال پیش خونده بودمش و دوباره الان دیدمش. کم نظیره:)... از دستش ندین... طولانیه ولی بسیار زیباست.

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است

پشت سر هر آنچه که دوستش می داری

و تو برای این که معشوقت را از دست ندهی

بهتر است بالاتر را نگاه نکنی

زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد

و او آنقدر بزرگ است

که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند

 

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است

اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی

اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح

خدا چندان کاری به کارَت ندارد

اجازه می دهد که عاشقی کنی

تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی . . .

 

اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی

خدا با تو سختگیرتر می شود

هر قدر که در عاشقی عمیق‌تر شوی و پاکبازتر

و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر

بیشتر باید از خدا بترسی

زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد

مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند

 

پشت سر هرمعشوقی خدا ایستاده است

و هر گامی که تو در عشق برمی داری

خدا هم گامی در غیرت برمی دارد

تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر

و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است

و وصل چه ممکن و عشق چه آسان

خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد

و معشوقت را درهم می کوبد

معشوقت، هر کس که باشد

و هر جا که باشد و هر قدر که باشد

خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد

معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی

و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است

ناامیدی از اینجا و آنجا

ناامیدی از این کس و آن کس

ناامیدی از این چیز و آن چیز

 

تو ناامید می شوی و گمان می کنی

که عشق بیهوده ترین کارهاست

و بر آنی که شکست خورده ای

و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق

و آن همه عشق را تلف کرده ای

اما خوب که نگاه کنی

می بینی حتی قطره ای از عشقت

حتی قطره ای هم هدر نرفته است

خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته

و به حساب خود گذاشته است

 

خدا به تو می گوید:

مگر نمی دانستی

که پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است؟

تو برای من بود که این همه راه آمده ای

و برای من بود که این همه رنج برده ای

و برای من بود که اینهمه عشق ورزیده ای

پس به پاس این ؛ قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم

و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.

و این ثروتی است که هیچ کس ندارد

تا به تو ارزانی اش کند

 

فردا اما تو باز عاشق می شوی

تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر

تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر

 

راستی :

اما چه زیباست

و چه باشکوه و چه شورانگیز

که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است!

 

از: عرفان نظرآهاری

 

 

۰۳ آذر ۰۱ ، ۱۴:۲۰ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^