تشنگی آور به دست...

۷ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

هر دو تنها بودیم!

  +هیچ وقت فرصت این پیش نیومد که بپرسم ازش از کی شروع شد ولی فک میکنم برای هر دو از یک زمان شروع شده شاید از اولین دیدار!! ما هردو تنها بودیم یا احساس تنهایی میکردیم چه درست چه به غلط! قطب های همنام درونمون همدیگرو جذب کردن! جنس تنهاییمون یکی بوده... نشونه ها منو برد به این سمت، خاطرات... دیده ها... شنیده ها... اون تنها بود همیشه! هم دیدم هم شنیدم...هنوزم هست! و دل من به درد میاد... منم همین حس داشتم و دارم شاید به غلط...شاید هم همدیگرو مرهم زخم هامون میدیدیم، اون یه منبع مهر و عاطفه میخواست و منم یه تکیه گاه! ... اینا همش شاید ها هستن و حقیقت رو فقط صاحب حق میدونه...چرا برام مهمه؟ یه مسئله حل نشده است و همیشه مسائل حل نشده باعث بی خوابیم میشدن... فراموش میکنم ولی یه دیالوگ کافیه که دوباره به یاد آورده بشه... 

+ مطلب بالا رو یه ماه پیش نوشتم به خاطر خواب دیشبم اینجا نوشتمش!... فقط یادمه خوابش دیدم!:)))... تو خواب می پرسید برا سین قراره خواستگار بیاد؟ سین میخواد ازدواج کنه؟ یا خودش قصد داشت بیاد خواستگاری!!!:))...درست یادم نیست:/ خواب الکی بود به احتمال زیاد، درسته حرفی از خودش زده نشد ولی وقتی حرف یکی از اعضای خانواده اش هم باشه ناخودآگاه یادآور اونم هست...!

پروانه ای بود هفته پیش جلو مغازه دیدم، روز بعدش هم تو پاساژ دیدمش البته در حال پرواز، اگه خودش بوده نه فامیلاش!:)... دیروز با مای سیستر رفتیم خرید، قصد نداشتم انگشتر بخرم، ولی انگشتر پروانه دیدم و خریدمش:)... کلیک

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

او که میپنداشت من لبریز از خوشحالی ام

پِی نبُرد از خندهی تلخم به دست ِخالی ام

 

نارفیقانم چه آسان انگ ِبیدردی زدند

تا که پنهان شد به لبخندی، پریشانحالی ام

 

سالها کنج ِقفس آواز ِخوش سر داده ام

تا نداند هیچکس زندانی ِبیبالی ام

 

شادم از عمری که زخمم منت مرهم نبُرد

گفت هرکس حال و روزت چیست؟ گفتم عالی ام

 

بارها افتادم اما باز هم برخاستم

سختجانم کرد -خوشبختانه- بداقبالی ام

«سجاد رشیدی پور»

 

با من به جای چرب زبانی زلال باش....

 «احسان افشاری»

 

در راه،کلیدِ خانه را گم کردم

در راهِ کلید، خانه را گم کردم....

«احسان افشاری»

منبع اشعار

 

۲۷ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۵۷ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

اشتراک ایدئولوژی:)

خاطرات سفیر؛ بهترین اسمی که این کتاب می‌تونست داشته باشه. 

خاطرات خانم نیلوفر شادمهری از زمان دانشجویی شون در فرانسه است.

 چیزی که بیشتر از همه برام جذاب بود نگارش این کتابه، سرشار از شوخ طبعی و سرزندگی:).

 با وجود اینکه مطلب اعتقادی جدیدی نداشت تقریبا و البته که بستگی به سطح اطلاعات خواننده داره ولی حاضر جوابی و جواب های به موقع و مناسب و اثر گذار ایشون خیلی جذاب بود. 

دوستی نویسنده با امبروژا و همینطور قسمتی از کتاب در مورد ریاض، جذاب، جالب و دوست داشتنی بود.

با این کتاب خندیدم، چشمام اشکی شد، به فکر فرو رفتم و حس خوب گرفتم. 

عبارتی از کتاب:

«چقدر اشتراک ایدئولوژی اشتراک میاره؛ خیلی بیشتر از اشتراک ملیت و زبان.» 

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

در وصالت اشک شوق و در فراقت اشک غم

پشت و روی سکه ی من هر دو یک تصویر داشت....

«ماشاالله دهدشتی»

 

ناز بر ناس کن ای حمد که در بسم الله

اسم‌ اعظم ز کرم نقطه‌ی بای تو شده...(چه جالبه این:)

 «میلاد حسنی»

 

 داغ دلم را گریه ها خاموش می کرد

آتشفشان ها را اگر آتش نشان ها....

«شهرام میرزایی»

 

پرسید روزگار تو بی من چگونه است؟

تنها سکوت کردم و اشکم جواب داد....

«امیر اکبرزاده»

 

حتی کنار یار دلم تنگ می شود

«امیر تیموری»

 

عشق گاهی راه می سازد برای صاحبش

گاه می ریزد به هم اما تمام راه را....

 «امیر تیموری»

 

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد

بگذاری برود، آه به اصرار خودت....

«علی صفری»

منبع اشعار

۲۴ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۵۲ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

گل خندان۲

اگر کمی عمیق‌تر بنگریم

خواهیم یافت که همه مثل هم هستیم؛

همه دردمندیم،

همه دیوانه، هرازگاهی عاقل،

گاهی انسان، بیشتر مواقع حیوان.

ما همه بشری هستیم معمولی

با ویژگی‌های منحصر به فرد خودمان.

لازم نیست بخواهیم برای پیشروی در جادّه‌ای

هرکه را سرِ راه دیدیم منحرف بکنیم.

و نگوئیم قضاوت نکنیم که کارِ بشر قضاوت کردن است.

حداقل سعی داشته باشیم، بجنگیم با نفس خویش،

و درک کنیم هرآنچه مابقی انجام می‌دهند.

بد نیست روزی خودمان را جای دیگران بگذاریم،

تا بفهمیم طعم اشک از نگاه آن‌ها چگونه است.

«ماه غمناک نوشته مرتضی غلام نژاد دوانی»

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

برای اینکه این قسمت مفهوم تر باشه بهتره اول این پست بخونید:)

این چند روز قصد داشتم برم مدارک بیمه رو ببرم تحویل بدم. یه روز که بیدار شدم به سختی:) دختر خواهرم جلو کمد لباسی خواب بود و نشد برم، روزای بعدش هم بیدار نمی‌شدم!:))) تا امروز که ساعت ده و خورده ای بیدار شدم و زود آماده شدم و رفتم. معلم فیزیک کلاس سوم دبیرستانم دیدم، شناختم!:) اسم و فامیلم یادش بود. کلی حرف زدیم. میدونست چی قبول شدم و چی درس میدم ولی نمی‌دونست محل کارم کجاست و چند سال سابقه دارم. کلی ازم تعریف کرد طوری که تحمل وزن هندونه ها رو نداشتم!:))) گفت یادته امتحان نهایی فیزیک بیست شدی؟ گفتم آره! ( باید میگفتم یادتونه جایزه ام ندادین؟!:))))...می‌گفت هیچ وقت یادم نمیره!:) ازم پرسید کلاس خصوصی میرفتی؟ گفتم نه:)( خودش معلم خوبی بود:)... گفت تو نابغه بودی!:)(دیگه میخواست خیلی ازم تعریف کنه وگرنه اگه نابغه بودم که الان اینجا نبودم😁😅، اسمم پشت جلد کتاب ها بود:)... از دخترش پرسیدم. گفت همونطور خوشگله ولی اهل درس نیست. ازم پرسید ازدواج کردم یا نه:)، نگاه انگشترم میکرد، گفتم نه:). ابراز خوشحالی کرد از دیدنم چند بار. منم خیلی خوشحال شدم واقعا فکر نمی‌کردم بعد این همه سال(بیشتر از ده سال) هنوز منو یادش باشه، فقط یه سال معلمم بود. و تازه این همه تحویلم گرفت. درسته هندونه ها زیاد بود ولی خوشحال شدم از اینکه ازم راضی بوده. قبل رفتن، این چند روز یه حسی بهم می‌گفت قراره یه نفر ببینم!:) البته از این حس ها زیاد دارم. فکر کنم حس ششمم داره خودش نشون میده!:))..‌. فقط چند ثانیه یا دقیقه کافی بود که همدیگرو نبینیم!:) ولی وقتی قرار باشه ملاقاتی صورت بگیره همه چی دست به دست هم میده تا اتفاق بیفته.

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

💚روزی تو خواهی آمد 

از کوچه‌های باران 

تا از دلم بشویی 

 غم های روزگاران💚

۲۲ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۵۳ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سین ^_^

پروانه:)

+دو روز پیش خواهرم گفت یه پروانه دیدیم بیاین ببینید دهنش خیلی جالبه شبیه یه حلقه است! دوست داشتم از نزدیک ببینمش ولی حوصله ام نشد:/

+یکی از قول هایی که به خودم داده بودم شکستم:/ ولی تصمیم گرفتم امروز به جای زانوی غم بغل گرفتن به حرکتم ادامه بدم با توان بیشتر و منظم تر و بهتر از قبل. 

+ امروز که رفتم مغازه، بالای قفل یه پروانه نشسته بود، تکون هم نمی‌خورد!:)...یکی از چیزایی که توجهم جلب کرد دهنش بود که شبیه حلقه بود!:) ازش چند تا عکس گرفتم. میترسیدم اگه بگیرمش بال هاش آسیب ببینه و نتونه پرواز کنه برا همین چند بار فوتش کردم ولی نهایت حرکتش این بود که بال هاش یه کم باز کرد. قفل باز کردم و رفتم داخل وسایلم گذاشتم دوباره اومدم بیرون ازش فیلم گرفتم، حین فیلم گرفتن پرواز کرد و رفت:)... دیدنش خیلی حس خوبی داشت. حالم خوب کرد.

+ امروز برای چند لحظه فکر کردم شاید بشه بعد از هفت هشت ده سال!!:)) بشه بریم قم و حرم:) اما چه میدونستم سفر مشهد هم ممکنه کنسل بشه:/

+ از رفتن خانم دزیره ناراحت شدم، یکی از دلایلی که دایره ارتباطات بیانیم رو محدود نگه داشتم همین رفتن ها بوده. منظورم این نیست که نباید میرفتن، که باید و نباید هر شخص برا خودش تعیین می‌کنه و حق داره. امیدوارم با حال خوب و به زودی برگردن. 

+ همه چی دست به دست هم داده تا دلتنگی دوباره رخ بنماید!:)) دلتنگی همیشه برای یه شخص نیست می‌تونه به خاطر اشخاص، مکان ها و شرایط باشه. 

+ میتونید تصویر پروانه رو اینجا ببینید. و فیلم پروانه:)

۲۰ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۴۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

پروژه مهر

 بازگشایی نمادین مدرسه بود دیروز رفتیم مدرسه. صبح زود بیدار شدن و تو مسیر بودن و صدای موسیقی! حس خوبی بود. البته تا جایی که خواننده هنوز شروع نکرده بود به خوندن!!:).

 امسال همکار جدید داریم. قبل از من دو تا خواهر بودن که ریاضی درس میدادن مدرسه ای که الان هستم. یکیشون الان سرگروه آموزشی هست. ولی یه مدرسه دیگه است. خواهرش تا حالا ندیدم، از اونجایی که خواهر بزرگه دوست داشتنیه، دوست دارم خواهر کوچیکه رو هم ببینم!:). قبلا انتقالی بود مرکز استان ولی خودش خواسته برگرده. اینطور که معلومه نخواسته از ساعت های ریاضی برداره:)... در خوبی شون شکی نیست. و برای من احترام قائل شده به خاطر چند سالی که اینجا بودم. البته شاید یه کوچولو به خاطر قضیه امر خیر هم بوده*!:)... قراره صحبت کنم باهاشون و اگه مایل بودن از ساعت های ریاضی هر کدوم خواستن بردارن. یه مسئله ای که هست اینه دوست دارم حتی اگه با کلاسی ریاضی نداشته باشم، حداقل یه درس دیگه باشه تا با هر ۶ تا پایه، کلاس داشته باشم. شاید برا دانش آموزا هم سخت باشه که باشم تو مدرسه و معلمشون نباشم، غیر منتظره است. البته عادت میکنن. ایشون هم فک کنم هم مهربون باشن هم مدرس خوبی. به خاطر خواهر بزرگه میگم:). برا خودم سخته. مخصوصا نهمی ها و دوازدهمی ها. یه چالش دیگه هم درس های غیر مرتبط امسال هست ببینم چیا باید درس بدم!:)))... به مدیر پیشنهاد دادم هنر چهار تا پایه از هفتم تا دهم رو بهم بدن هر سال تا چیزایی که بلدم در طی این چهار سال بهشون یاد بدم. این چند سال شده که درس هنر داشته باشم ولی پیوسته نه. به درس تاریخ دبیرستان هم فک کردم:/... اگه بخوام با خانم پ جابجا کنم احتمالش هست. از تاریخ خوشم میاد. ولی جغرافیا و جامعه شناسی و اقتصاد اصلا:/... 

* امر خیر برمیگرده به سال های اول تدریسم، خواهر بزرگه پیشنهاد داد، اون موقع نمی‌دونستم برا کی میخواد. گفتم نه و دلیلی که داشتم بهش گفتم. معمولا به بقیه فقط میگم شرایط ازدواج ندارم. دو سال پیش که با همکارا رفته بودیم باغ دوباره همکارم مطرح کرد قضیه رو و فهمیدم برا داداشش بوده:)... پارسال که رفتیم جلسه هم متوجه شدم داداشش هنوز ازدواج نکرده. البته نمی‌دونم برداشتم درست بوده یا نه!:)... از خواستگارایی بود که وقتی جواب رد میدادم ناراحت شدم:)... مخصوصا دفعه دوم. داداشش ندیدم فک کنم البته! شاید هم دیدم و نشناختم:/... به نظرم قسمت مهمه نه اینکه منکر اختیار و تصمیم گیری خودمون باشم. خوبه که آدم بتونه با کسی زندگی کنه که این مدلی نباشه که بتونه باهات زندگی کنه، بلکه این مدلی باشه که نتونه بدون تو زندگی کنه:))))(نیازمند توضیحات بیشتره ولی پست طولانی شد:)

+ شاید از این به بعد بیشتر نوشتم. هر روز یا دو سه روزی یه پست. 

۱۸ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۱۶ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

چرت و پرت!

از وقتی که یادمه، علاقه بیش از اندازه ای به نی نی ها داشتم!! وقتی نگاشون میکنم فک میکنم منو وصل میکنن به اصل خویش!!:)))... انگار اینجایی نیستن... واقعا هم نیستن شاید! پاک و معصوم، آلوده نشدن به رنگ های دنیا!... 

 این بار تو مغازه قرار گذاشتیم؛ زود تر از من رسیده بود! ازش نپرسیده بودم نی نی رو با خودت میاری یا نه، وقتی دیدمش که کالسکه کنارشه خوشحال شدم! فک کنم!!:)... یه کم که گذشت ازش پرسیدم گردن گرفته؟ (نمی‌دونم بقیه چه اصطلاحی به کار میبرن برا نوزادی که خودش می‌تونه گردنش نگه داره:) گفت نه کامل. منم گفتم پس میترسم بغلش کنم. ولی از کالسکه بلندش کرد و طوری نگهش داشت که بتونم بغلش کنم. آخرین باری که یه نوزاد بغل کردم نمی‌دونم کی بوده! حس خیلی خوبی داره:)... فکر کردم اذیت میشه زود برش گردوندم به مامانش:)... فک کنم سال گذشته بود که بهش گفتم وقتی بچه دار بشه کم کم این حسش کمرنگ تر میشه:) ولی انگار هنوز منو یادشه:)... 

۱۵ شهریور ۰۳ ، ۰۲:۰۱ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^

میدگارد

 مدت طولانی بود که منتظر فرصت بودم تا شروعش کنم، از همون اول کتاب کشش بالایی داشت و نمیشد زمین بذاریش! 

کمتر جایی از کتاب، خسته کننده بود؛ به ندرت یا اصلا!! همش تو اوج هست، کنجکاوی، هیجان و... انقدر برام جذاب بود که هفت جلد کتاب که بالای سه هزار صفحه است رو ده روزه خوندم. 

با این همه، نقاط ضعفی هم داره و ضد حال میشه گاهی ولی روند داستان باعث میشه بتونی نادیده بگیریشون.

جلد اول مثل رمان های اینترنتی نوشته شده، ادبیات نوشتاریش و دیالوگ ها سطح پایینی داره. مثلا یه جمله نصفش عامیانه است نصفش رسمی! البته هر چی جلوتر میری بهتر میشه. اما چیزی که پابرجاست شاید تا آخرین جلد! استفاده از دیالوگ هایی برا طنز هست ولی بیشتر با خودت میگی چه بی مزه!:))) ، انگار همخونی نداره با اون فضا. و اینکه پیش میاد شخصیت های ۵۰ ساله مثل نوجوون های قصه حرف میزنن! ... 

یه نکته مثبت دیگه اینه که در اکثر مواقع میشه تصور کرد نوشته ها رو و این یعنی با وجود کاستی ها نویسنده تا حد زیادی موفق بوده. 

کتاب میدگارد در مورد آریا، پسر نوجوونیه که حاصل ازدواج پری و انسان هست. به کسانی که به این سبک(فانتزی) علاقه دارن توصیه میکنم از دستش ندین.

میخواستم به دانش آموزام معرفیش کنم درسته جنبه سرگرمیش بیشتره ولی خیلی خیلی بهتر از رمان های بی سر و ته اینترنتی هست!... و اگه این کتاب بتونه امید رو زنده نگه داره در بچه ها و بهشون یاد بده هیچ چی ارزش اینو نداره که با دست های خودشون پایان بدن به این زندگی! همین کافیه.

البته وقتی دو سه جلد آخر خوندم از تصمیمم برگشتم چون دیالوگ های نامناسبی از نظر اخلاقی داشت هر چند کم بود ولی بعضی چیزا وقتی غیر مستقیم گفته میشه ممکنه اثر بدتری داشته باشه. 

۱۰ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۱۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سین ^_^