تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

گل خندان۲

پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۵۳ ب.ظ

اگر کمی عمیق‌تر بنگریم

خواهیم یافت که همه مثل هم هستیم؛

همه دردمندیم،

همه دیوانه، هرازگاهی عاقل،

گاهی انسان، بیشتر مواقع حیوان.

ما همه بشری هستیم معمولی

با ویژگی‌های منحصر به فرد خودمان.

لازم نیست بخواهیم برای پیشروی در جادّه‌ای

هرکه را سرِ راه دیدیم منحرف بکنیم.

و نگوئیم قضاوت نکنیم که کارِ بشر قضاوت کردن است.

حداقل سعی داشته باشیم، بجنگیم با نفس خویش،

و درک کنیم هرآنچه مابقی انجام می‌دهند.

بد نیست روزی خودمان را جای دیگران بگذاریم،

تا بفهمیم طعم اشک از نگاه آن‌ها چگونه است.

«ماه غمناک نوشته مرتضی غلام نژاد دوانی»

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

برای اینکه این قسمت مفهوم تر باشه بهتره اول این پست بخونید:)

این چند روز قصد داشتم برم مدارک بیمه رو ببرم تحویل بدم. یه روز که بیدار شدم به سختی:) دختر خواهرم جلو کمد لباسی خواب بود و نشد برم، روزای بعدش هم بیدار نمی‌شدم!:))) تا امروز که ساعت ده و خورده ای بیدار شدم و زود آماده شدم و رفتم. معلم فیزیک کلاس سوم دبیرستانم دیدم، شناختم!:) اسم و فامیلم یادش بود. کلی حرف زدیم. میدونست چی قبول شدم و چی درس میدم ولی نمی‌دونست محل کارم کجاست و چند سال سابقه دارم. کلی ازم تعریف کرد طوری که تحمل وزن هندونه ها رو نداشتم!:))) گفت یادته امتحان نهایی فیزیک بیست شدی؟ گفتم آره! ( باید میگفتم یادتونه جایزه ام ندادین؟!:))))...می‌گفت هیچ وقت یادم نمیره!:) ازم پرسید کلاس خصوصی میرفتی؟ گفتم نه:)( خودش معلم خوبی بود:)... گفت تو نابغه بودی!:)(دیگه میخواست خیلی ازم تعریف کنه وگرنه اگه نابغه بودم که الان اینجا نبودم😁😅، اسمم پشت جلد کتاب ها بود:)... از دخترش پرسیدم. گفت همونطور خوشگله ولی اهل درس نیست. ازم پرسید ازدواج کردم یا نه:)، نگاه انگشترم میکرد، گفتم نه:). ابراز خوشحالی کرد از دیدنم چند بار. منم خیلی خوشحال شدم واقعا فکر نمی‌کردم بعد این همه سال(بیشتر از ده سال) هنوز منو یادش باشه، فقط یه سال معلمم بود. و تازه این همه تحویلم گرفت. درسته هندونه ها زیاد بود ولی خوشحال شدم از اینکه ازم راضی بوده. قبل رفتن، این چند روز یه حسی بهم می‌گفت قراره یه نفر ببینم!:) البته از این حس ها زیاد دارم. فکر کنم حس ششمم داره خودش نشون میده!:))..‌. فقط چند ثانیه یا دقیقه کافی بود که همدیگرو نبینیم!:) ولی وقتی قرار باشه ملاقاتی صورت بگیره همه چی دست به دست هم میده تا اتفاق بیفته.

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

💚روزی تو خواهی آمد 

از کوچه‌های باران 

تا از دلم بشویی 

 غم های روزگاران💚

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">