تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۷ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

+دو روز پیش خواهرم گفت یه پروانه دیدیم بیاین ببینید دهنش خیلی جالبه شبیه یه حلقه است! دوست داشتم از نزدیک ببینمش ولی حوصله ام نشد:/

+یکی از قول هایی که به خودم داده بودم شکستم:/ ولی تصمیم گرفتم امروز به جای زانوی غم بغل گرفتن به حرکتم ادامه بدم با توان بیشتر و منظم تر و بهتر از قبل. 

+ امروز که رفتم مغازه، بالای قفل یه پروانه نشسته بود، تکون هم نمی‌خورد!:)...یکی از چیزایی که توجهم جلب کرد دهنش بود که شبیه حلقه بود!:) ازش چند تا عکس گرفتم. میترسیدم اگه بگیرمش بال هاش آسیب ببینه و نتونه پرواز کنه برا همین چند بار فوتش کردم ولی نهایت حرکتش این بود که بال هاش یه کم باز کرد. قفل باز کردم و رفتم داخل وسایلم گذاشتم دوباره اومدم بیرون ازش فیلم گرفتم، حین فیلم گرفتن پرواز کرد و رفت:)... دیدنش خیلی حس خوبی داشت. حالم خوب کرد.

+ امروز برای چند لحظه فکر کردم شاید بشه بعد از هفت هشت ده سال!!:)) بشه بریم قم و حرم:) اما چه میدونستم سفر مشهد هم ممکنه کنسل بشه:/

+ از رفتن خانم دزیره ناراحت شدم، یکی از دلایلی که دایره ارتباطات بیانیم رو محدود نگه داشتم همین رفتن ها بوده. منظورم این نیست که نباید میرفتن، که باید و نباید هر شخص برا خودش تعیین می‌کنه و حق داره. امیدوارم با حال خوب و به زودی برگردن. 

+ همه چی دست به دست هم داده تا دلتنگی دوباره رخ بنماید!:)) دلتنگی همیشه برای یه شخص نیست می‌تونه به خاطر اشخاص، مکان ها و شرایط باشه. 

+ میتونید تصویر پروانه رو اینجا ببینید. و فیلم پروانه:)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۴۱
سین ^_^

 بازگشایی نمادین مدرسه بود دیروز رفتیم مدرسه. صبح زود بیدار شدن و تو مسیر بودن و صدای موسیقی! حس خوبی بود. البته تا جایی که خواننده هنوز شروع نکرده بود به خوندن!!:).

 امسال همکار جدید داریم. قبل از من دو تا خواهر بودن که ریاضی درس میدادن مدرسه ای که الان هستم. یکیشون الان سرگروه آموزشی هست. ولی یه مدرسه دیگه است. خواهرش تا حالا ندیدم، از اونجایی که خواهر بزرگه دوست داشتنیه، دوست دارم خواهر کوچیکه رو هم ببینم!:). قبلا انتقالی بود مرکز استان ولی خودش خواسته برگرده. اینطور که معلومه نخواسته از ساعت های ریاضی برداره:)... در خوبی شون شکی نیست. و برای من احترام قائل شده به خاطر چند سالی که اینجا بودم. البته شاید یه کوچولو به خاطر قضیه امر خیر هم بوده*!:)... قراره صحبت کنم باهاشون و اگه مایل بودن از ساعت های ریاضی هر کدوم خواستن بردارن. یه مسئله ای که هست اینه دوست دارم حتی اگه با کلاسی ریاضی نداشته باشم، حداقل یه درس دیگه باشه تا با هر ۶ تا پایه، کلاس داشته باشم. شاید برا دانش آموزا هم سخت باشه که باشم تو مدرسه و معلمشون نباشم، غیر منتظره است. البته عادت میکنن. ایشون هم فک کنم هم مهربون باشن هم مدرس خوبی. به خاطر خواهر بزرگه میگم:). برا خودم سخته. مخصوصا نهمی ها و دوازدهمی ها. یه چالش دیگه هم درس های غیر مرتبط امسال هست ببینم چیا باید درس بدم!:)))... به مدیر پیشنهاد دادم هنر چهار تا پایه از هفتم تا دهم رو بهم بدن هر سال تا چیزایی که بلدم در طی این چهار سال بهشون یاد بدم. این چند سال شده که درس هنر داشته باشم ولی پیوسته نه. به درس تاریخ دبیرستان هم فک کردم:/... اگه بخوام با خانم پ جابجا کنم احتمالش هست. از تاریخ خوشم میاد. ولی جغرافیا و جامعه شناسی و اقتصاد اصلا:/... 

* امر خیر برمیگرده به سال های اول تدریسم، خواهر بزرگه پیشنهاد داد، اون موقع نمی‌دونستم برا کی میخواد. گفتم نه و دلیلی که داشتم بهش گفتم. معمولا به بقیه فقط میگم شرایط ازدواج ندارم. دو سال پیش که با همکارا رفته بودیم باغ دوباره همکارم مطرح کرد قضیه رو و فهمیدم برا داداشش بوده:)... پارسال که رفتیم جلسه هم متوجه شدم داداشش هنوز ازدواج نکرده. البته نمی‌دونم برداشتم درست بوده یا نه!:)... از خواستگارایی بود که وقتی جواب رد میدادم ناراحت شدم:)... مخصوصا دفعه دوم. داداشش ندیدم فک کنم البته! شاید هم دیدم و نشناختم:/... به نظرم قسمت مهمه نه اینکه منکر اختیار و تصمیم گیری خودمون باشم. خوبه که آدم بتونه با کسی زندگی کنه که این مدلی نباشه که بتونه باهات زندگی کنه، بلکه این مدلی باشه که نتونه بدون تو زندگی کنه:))))(نیازمند توضیحات بیشتره ولی پست طولانی شد:)

+ شاید از این به بعد بیشتر نوشتم. هر روز یا دو سه روزی یه پست. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۱۶
سین ^_^

از وقتی که یادمه، علاقه بیش از اندازه ای به نی نی ها داشتم!! وقتی نگاشون میکنم فک میکنم منو وصل میکنن به اصل خویش!!:)))... انگار اینجایی نیستن... واقعا هم نیستن شاید! پاک و معصوم، آلوده نشدن به رنگ های دنیا!... 

 این بار تو مغازه قرار گذاشتیم؛ زود تر از من رسیده بود! ازش نپرسیده بودم نی نی رو با خودت میاری یا نه، وقتی دیدمش که کالسکه کنارشه خوشحال شدم! فک کنم!!:)... یه کم که گذشت ازش پرسیدم گردن گرفته؟ (نمی‌دونم بقیه چه اصطلاحی به کار میبرن برا نوزادی که خودش می‌تونه گردنش نگه داره:) گفت نه کامل. منم گفتم پس میترسم بغلش کنم. ولی از کالسکه بلندش کرد و طوری نگهش داشت که بتونم بغلش کنم. آخرین باری که یه نوزاد بغل کردم نمی‌دونم کی بوده! حس خیلی خوبی داره:)... فکر کردم اذیت میشه زود برش گردوندم به مامانش:)... فک کنم سال گذشته بود که بهش گفتم وقتی بچه دار بشه کم کم این حسش کمرنگ تر میشه:) ولی انگار هنوز منو یادشه:)... 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۰۲:۰۱
سین ^_^