از وقتی که یادمه، علاقه بیش از اندازه ای به نی نی ها داشتم!! وقتی نگاشون میکنم فک میکنم منو وصل میکنن به اصل خویش!!:)))... انگار اینجایی نیستن... واقعا هم نیستن شاید! پاک و معصوم، آلوده نشدن به رنگ های دنیا!... 

 این بار تو مغازه قرار گذاشتیم؛ زود تر از من رسیده بود! ازش نپرسیده بودم نی نی رو با خودت میاری یا نه، وقتی دیدمش که کالسکه کنارشه خوشحال شدم! فک کنم!!:)... یه کم که گذشت ازش پرسیدم گردن گرفته؟ (نمی‌دونم بقیه چه اصطلاحی به کار میبرن برا نوزادی که خودش می‌تونه گردنش نگه داره:) گفت نه کامل. منم گفتم پس میترسم بغلش کنم. ولی از کالسکه بلندش کرد و طوری نگهش داشت که بتونم بغلش کنم. آخرین باری که یه نوزاد بغل کردم نمی‌دونم کی بوده! حس خیلی خوبی داره:)... فکر کردم اذیت میشه زود برش گردوندم به مامانش:)... فک کنم سال گذشته بود که بهش گفتم وقتی بچه دار بشه کم کم این حسش کمرنگ تر میشه:) ولی انگار هنوز منو یادشه:)...