داستان برصیصا رو میدونید؟ اگه نه به طور مختصر اینجا گفته شده... فک کنم داستانش وقتی ۱۴ ساله بودم از کتابی خوندم که سخنرانی های حاج احمد کافی رو گردآوری کرده بود... نمیدونم اینی که تو ذهنم هست مربوط به همین برصیصا هست یا یکی دیگه که موقع مرگش هم شیطون ولش نکرد و نذاشت اشهدش رو بگه یعنی با ایمان به خدا از دنیا بره... مثل اینکه یه فرشی داشته که خیلی دوسش میداشته:) و شیطون تهدیدش میکنه که فرش آتیش میزنه و اینطور میشه که اشهد نگفته میره اون دنیا!:/
معلومه که فرش نماده... هممون احتمالا یه چیزی مثل این فرش داریم... مثل این میمونه که کیسه داشته باشیم ولی سوراخ باشه ... هر چیزی هم بریزی داخلش پر نمیشه... به مامان گفتم برات پیداش کردم... اون منم... نمیتونی از من بگذری... ازش پرسیدم به نظرت مشکل من چیه؟ اونیکه نمیذاره کیسه پر بشه؟ خودم خیلی فکر کردم و نمیدونم چیه و این خوب نیست:/ برا یکی فرزنده، برا دیگری همسر یا مال و ثروت ، مقام، شهرت، والدین و...
مامانم با خنده گفت اینه که ازدواج نمیکنی!!؟:))) خندیدیم و گفتم این قبول نیست... ولی فکرم درگیر کرد... چرا اینطور فکر میکنه چون معتقده سخت میگیریم:) ... مطمئن نیستم شاید داره درست میگه ولی هیچ وقت پشیمون نبودم! اگه همه اون آدمای قبل دوباره بیان بازم جواب همونه...نه!
با از دست دادن چی سر به بیابون میذاریم؟ نمیتونیم تحمل کنیم؟ نمیتونیم به زندگی ادامه بدیم؟ احتمالا خودشه، همونی که نمیذاره عاقبت بخیر بشیم:)
تا حالا بهش فکر کردین؟ میدونید ضعفتون چیه؟