تشنگی آور به دست...

۳۷ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

معرکه ی عشق

سهم ما در وسط معرکه ی عشق چه بود؟

غم و دلتنگی و حسرت، همه یک جا با هم

۰۷ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^
پنجشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۶:۰۴ ق.ظ سین ^_^
زیرخاکی

زیرخاکی

وقتی بر حسب نیاز رفتم سر کارتن بزرگه و بازش کردم چشمم خورد به پلاستیکی که کلی لوازم قدیمی توش داشتم، درش آوردم همه رو ریختم بیرون و تجدید خاطرات، چند تا از دفترای قدیمم که توش نوشته بودم  و همینطور بقیه  برام نوشته بودن  با خودم آوردم اتاق که بخونمشون:) 

از ده سالگی شروع کرده بودم به نوشتن(یادم رفته بود😅)، البته پیوسته نبوده، نوشته های راهنمایی و دوران دبیرستان هم دارم، از ۱۶ سالگی یه سالنامه میخریدم و هر روز می‌نوشتم از اتفاقات و...دوباره وقفه افتاد ولی باز ادامه دادم با رویکرد متفاوت، دیگه به جزئیات نمیپردازم، از چیزای مهم می‌نویسم و...:) 

عکسی که گذاشتم مرتبط با این پست نی نی دیروز، مرد امروز:) هست.

بدون تاریخه ولی تا جاییکه یادمه کلاس دوم دبستان بود که اینو برام نوشت:) یادمه رفت یه گوشه تنها گفت نگام نکنید و با حوصله و دقت نوشت. خیلی خوش خط بوده🥰 خیلی وقته دستخطش ندیدم، آخرین بار یه سوال ریاضی با هم بررسی کردیم و نظرم خواست ولی دستخطش یادم نمونده:)

اینم از دستخط خودم سال ۸۹:)، چند باری از جناب حافظ نظرش خواستم که خیلی قشنگ جوابم دادن، اینم یکی از اوناست که فراموشش کرده بودم!

دو تا شعر دیگه از حافظ تو این پست نوشتم...

 

 

 

۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۶:۰۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سین ^_^

تکرار یک تکرار

 

            نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست

           مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست

 

            تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

           خودش از گریه ام فهمید مدت هاست، مدت هاست

 

           به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق

           اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست

 

           جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

            اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد این جاست

 

            من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

            تحمل می‌کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست

 

            در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی 

           اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست

 

بعد از خوندن شعر یه بیتش نوشتم:)

عجب کتابی پیدا کردم، به شددددت برام دوست داشتنیه:)، شعرهاش که میخونم یه حال خیلی خوبی پیدا میکنم یه حالی که توصیفش تو همین شعر ها هست و خودم از بیانش عاجزم اینجاست که باید گفت خوشا به حال آنان که شاعری بلدند:))

 

۱۵ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۱۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

پرنده اندوهگین

در نی زار

پرنده ای اندوهگین می خواند

گویی چیزی را به یاد آورده

که بهتر بود

فراموش کند.

به قولا از ایشونه:)»»"تسورا یوکی"

 

 

به نظرم هممون حداقل یه چک پاس نشده دست دنیا داریم که هیچ وقت نمیتونه پاسش کنه... مشتاقانه منتظرم؛ منتظر زمانی که قراره پاس بشه:)

امیدوارم غم ها دیر به دیر بهتون سر بزنن، نمیگم اصلا نیان که نمیشه، میشه؟! از من می‌شنوین در براشون باز نکنید یا اگه راهشون دادین بهشون محل نذارید که قهر کنن و برن وگرنه دوستاشون هم دعوت میکنن!:/😄

 

 

اینجا رو ببینید تا روانتون شاد بشه😁 

https://uupload.ir/view/vid-20220217-wa0083_t42f.mp4/

 

 

۲۸ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

دو فال دو شعر

دو تا از شعرهایی که جناب حافظ برام انتخاب کرد  همیشه به یاد دارم و برام معنی دار هستن و مرتبط با زندگیم میدونم، یکیش زمانیکه دبیرستانی بودم و یکی دیگه هم زمانیکه فکر میکردم به ته خط رسیدم و دلتنگ و ناامید و خسته بودم؛ زمان دانشجویی... باید بنویسم در مورد  ۱۸ تا ۲۲ سالگیم اگه عمری بود و حوصله ای...

 

فال۱) سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

 

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است

بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی

 

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز

ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

 

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور

پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

 

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست

ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

 

همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی

دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی

 

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

 

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند

سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

 

فال۲) دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

 

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند

 

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

 

بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

 

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

 

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

 

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

 

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

 

 

۱۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

حکایت ۲

یکبار ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادت ها کدام فاضل تر است؟

گفت: ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.

 

     ظالمی را   خفته دیدم      نیم روز            گفتم این فتنه است خوابش برده به 

     وآنکه خوابش بهتر از بیداری است            آن  چنان  بد    زندگانی   مرده     به 

 

«گلستان سعدی»

 

۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^

حکایت۱

درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا جانش بستان.

گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟ گفت این دعای خیر است ترا و جمله مسلمانان را.

 

        ای زبردست زیردست آزار                  گرم تا کی بماند این بازار 

        به چه کار آیدت جهان‌داری                مردنت به که مردم آزاری 

 

« گلستان سعدی»

 

۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سین ^_^