تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۹ مطلب با موضوع «Story» ثبت شده است

خونشون بودیم... داشتم سفره رو تمیز میکردم:)... داداشش( ازدواج کرده و آدم شوخ طبعی هست:) گفت مثل آدمای عاشق سفره تمیز می‌کنی..‌. خودش تو اتاق کناری بود، لامپ اتاق هم روشن نکرده بود، شام هم نیومده بود بخوره! 

میدونستم می‌شنوه... با خنده گفتم از ما گذشته دیگه:))... منظورم متوجه نشد:) ... 

وقتی واسطه برام تعریف کرد قضیه چی بوده از اول و پیامش رو بهم رسوند و پرسید تصمیمت چیه... وقتی فهمید جوابم چیه گفت شاید بعداً حسرت بخوری... گفتم میدونم ولی تصمیمم همینه... هزار بار هم برگردم به گذشته جوابم یه کلمه است: نه... گاهی اوقات باید منطقی بود که به بقیه آسیب نرسه:)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۶:۴۲
سین ^_^

 وقتی مامانش داشته میگفته نفر دوم(هم بازی) سین رو میخواد:) اونم عصبی شده و گفته اصلاااا به هم نمیان... سین رو نمی‌دن بهش:)) که مامانش بهش گفته به تو چه؟ که بهش میدنش یا نه؟:))) ... هیشکی به جز خودم نمیدونست چرا عصبی شده:) شاید اصلا حدس هم نمیزدن:/

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۰
سین ^_^

یکی از هم کلاسی هام تو مدرسه خیلی شبیهش بود هم ظاهری هم بعضی رفتارهاش... دوست نبودیم فقط هم کلاسی بودیم... این شباهت اینقدر برام جالب بود که به گوش هر دو رسوندم:)... مطمئنا قصدم این نبود امر خیری این وسط اتفاق بیفته:)... مثل اینکه خوشش نیومده بود چون گفته بود همه میخوان برا من زن پیدا کنن:/... شاید اینقدر فکرم درگیرش بوده که هم کلاسیم تا این حد زیاد شبیهش می‌دیدم!:/ ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۷
سین ^_^