تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۹ مطلب با موضوع «Story» ثبت شده است

شنیدم که گفته از اونایی خوشش میاد که ناز(کیوت) باشن:)... تو راه برگشت از مدرسه بودیم که از دوستم پرسیدم من قشنگم یا جذاب یا ناز؟ بنده خدا موند چی بگه... شاید به نظرش هیچکدوم نبودم🙁😅... یه مدت پیش چون خونه تنها بود رفتم پیشش، یه شب تا صبح با هم حرف زدیم و بهش گفتم قضیه چی بوده و چرا همچین سؤالی ازش پرسیدم. این دوستم تنها نفری بود که از همون موقع یه چیزایی سر بسته بهش گفته بودم:)... کلاس زبان با هم آشنا شدیم و بعدش هم اومد مدرسمون و هم کلاسی شدیم. حدود ۱۵ ساله که دوستیم. اگه بخوام بهترین دوستم انتخاب کنم همین دوستمه. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۵
سین ^_^

خونشون بودیم... در حال خوردن ناهار... مامانش همیشه خیلی برنج درست می‌کنه... همه برنج کشیدن بعد نگاه می‌کنی میبینی اندازه سه یا چهار نفر دیگه هم هست:) ... دیرتر از همه اومد، به جای اینکه یه بشقاب برداره، دیس برداشت و به همه تعارف کرد که اگه برنج می‌خوان براشون بریزه... به من که رسید با اسم کوچیک صدام زد و ازم پرسید... منم که کم خوراک😅 گفتم نه و تشکر و اینا. دیس برنج گذاشت جلو خودش!! اینطوری😳 شدم... داداشش بهش گفت موندم این همه غذا رو کجا جا میدی؟ ببین سین چقدر تعجب کرده:))) تا حالا ندیده یه نفر اینقدر غذا بخوره، درست هم می‌گفت:) البته با خنده و شوخی می‌گفت... هر چی فک میکنم یادم نمیاد هیچ وقت به اسم کوچیک صداش زده باشم!:)... تا جاییکه یادم میاد اون اسمم گفته بارها و بارها:) شاید طبیعیه به خاطر فاصله سنی... چون وقتی تازه داشتم وارد دوره نوجوونی میشدم اون داشت ازش خارج میشد:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۳
سین ^_^

از روستا تا کنار رودخونه رو پیاده رفتیم، از جاده خاکی و پر از سنگ و سراشیبی... تو مسیر یه کم سوار الاغ شدیم من و خواهرم😄 بد جایی سوار شده بودیم، تپه ی کوه مانند:)) خیلی ترسیدیم:)) اولین بار و آخرین بارمون شد.

وقت غذا خوردن هر چی زنبور بود ریخت دور غذا، میترسیدم، خیلی کم غذا خوردم و بلند شدم... اون که همیشه خیلی خوش اشتهاست گفت دیگه نمیخورید؟ گفتیم نه... همه غذای باقیمونده رو خورد😂... هیچ وقت هم چاق نبوده:)... رفتیم تو رودخونه و آب بازی...

داشت با صدای بلند می‌گفت کی میاد بریم چشمه؟ هیچ کس داوطلب نبود، گفتم میام😅(از خدا خواسته) خواهرمم بود، دو تایی نبودیم:) ... داشتم گوجه میشستم، فک کنم طولش دادم، یه چیزایی گفت که درست یادم نیست..‌. شاید گفت وسواس داری؟:))! یا اینکه می‌گفت بسه، تمیز شد ... من و خواهرم میشستیم می‌ذاشتیم تو ظرفی که دستش بود.

موقع برگشت دو تا راه بود یکیش همون راهِ ناهمواری که ازش اومده بودیم یکی دیگه هم جاده خاکی و صاف اما خیلی طولانی تر... هر کی باید یه راه انتخاب میکرد:)... من دنبال این بودم که بفهمم اون از کدوم راه میخواد برگرده:)... یادم نیست چی شد... فک کنم زود تر رفته بودن:)... تو مسیر برگشت برا اینکه بتونیم ادامه بدیم با نفر دوم و سوم(هم بازی) مسابقه دو گذاشتیم... نفر دوم خیلی فرز بود، زد جلو... نفر سوم که تپلی بود:) زود خسته شد و همینطور خودم. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۰
سین ^_^