این روز بالاخره میرسید ... بعدش باید میرفتیم کلاس خط پس باید حواسمون میبود که لباس مناسب هر دو جا رو بپوشیم:)... جلو آرایشگاه منتظر عروسش بود... بهش تبریک گفتیم... همون عبارت معروف، تو سالن شنیده میشد؛ النکاح سنتی... براشون دست زدیم... شیرینی و شربت خوردیم... یه عده هم میرقصیدن:) ... رسما همه چی تموم شد...به بهونه کلاس خط، زدیم بیرون... سر کلاس حواسم زیاد جمع نبود ولی خیلی تلاش کردم که عادی جلوه کنم... گاهی همین تلاش، آدم تابلوتر میکنه... یکی از هم کلاسی ها گفت تو فکری، خوبی؟ گفتم نه:) خوبم.
داشتیم کارت های عروسی رو درست میکردیم و پاپیون ها رو چسب میزدیم... در مورد رنگ پاپیون شروع کردن به نظر دادن... یکی میگفت اگه قرمز بود خوشگل تر بود... یه نفر دیگه گفت آبی خیلی بهتره... صورتی بهتر تره:))... منم گفتم همین سفید خیلی هم خوبه و بحث خاتمه دادم:)))
شلوغ بودیم و همه با همدیگه حرف میزدن... داشت میگفت چایی نیست؟ یکی نیست به ما چایی بده؟ انگار هیشکی نمیشنید چون محلش نمیدادن... چند دقیقه بعد که مامان رفت آشپزخونه بهش گفتم. مامان گفت متوجه نشده بوده... براش چایی ریخت داد دستم که براش ببرم:)... تو اتاق نشسته بود، چایی رو گذاشتم کنارش، نگاهم کرد و لبخند زد:)
مادرش میگفت همه وقتش با بچه هاست... تو مدرسه یا محله باهاشون فوتبال بازی میکنه، وقتی هم که خونه است اونا میان دم در خونه... مثل اینکه اینقدر رابطشون خوبه که راز دلش که سال ها مخفی کرده بود از بقیه، به اونا گفته بود!... قسمت نشد حتی یکی از این بچه ها رو از نزدیک ببینم:)...!.. چقدر تنها بودی که سفره دلت پیش دوستای کوچولوت باز کردی؟؟
به نظرم تعریفش از عشق مثل راهول باشه ... اون یه زوج مثل راهول و آنجلی رو میپسندید!:)
راهول: عشق دوستیه. فقط اگر کسی بهترین دوست من باشه، من میتونم عاشقش بشم! بدون دوستی عشقی وجود نداره.
آنجلی: من یه نفر دوست داشتم، فقط یه نفر دوست داشتم... مطمئن نیستم دوباره بتونم عاشق کسی بشم...
امن: تو همیشه عاشق اون بودی، از وقتی که عشق رو شناختی و معنای عشق رو فهمیدی، تو فقط عاشق اونی...
یه مدل قشنگ برا گفتن دوستت دارم:)
توجه توجه:)))): همه پست هایی که تحت عنوان Story منتشر میشه مربوط به ۵ تا ۱۵ سال پیش هست.