بینایی
«جالب و عجیب به نظر می رسد که ما هر روزمان را با گفتن کلمه خداحافظ و فردا می بینمت با دیگران به پایان می بریم، اما چه بسا یکی از این روزها آخرین روزی باشد که همدیگر را خواهیم دید و شاید برای یکی از ما دو نفر فردایی وجود نداشته باشد، چه کسی گفته که ما فردا را خواهیم دید؟ ولی ما طوری از آن صحبت میکنیم که انگار امری مسلم و قطعی است.»
از کتاب بینایی اثر ژوزه ساراماگو ترجمه جهانپور ملکی
بعد از خوندن رمان کوری و مرد تکثیر شده از ساراماگو، انتظار بیشتری از بینایی داشتم ولی اصلا به پای اونا نمیرسه. به سختی تا آخر کتاب خوندم.
بحث این بود که آدم از یه لحظه بعدش هم خبر نداره ومعلممون برامون تعریف میکرد؛ زنگ آخر منتظر تعطیلی بودن که برن خونه و یکی از دانش آموزا می گفته فورا که رسیدم خونه یه چایی میزنم که خستیگم در شه و ... ولی وقتی زنگ به صدا در میاد و میخواد از خیابون بگذره ماشین بهش میزنه و میمیره ...
من کوری رو شش هفت سال پیش خوندم
واقعا جذاب و اعصاب خورد کن بود
دیگه به اون جاهایی که نباید برسه و رسید
اینقدر اعصابم خورد شد کتاب رو گذاشتم کنار
*البته آخر داستان رو میدونم