+ساعت هفت و نیم چشمام باز شد، همه جا تاریک بود و ساکت! لامپ ها رو روشن کردم، حس کردم خیلی دیگه سکوته:))... همه جای خونه تاریک بود و کولر هم هنوز روشن! لامپ ها رو روشن کردم، کولر رو خاموش! تو ذهنم میگفتم من خواب بودم، ولم کردن رفتن:/...

 

خیال می‌کنی فراموش کرده‌ای

خاطره چون شراب است

کهنگی جلایش می‌دهد

خیال می‌کنی فراموش کرده‌ای

بعد یک صبح پاییز

که سرت درد می‌کند

سرگیجه امانت را می‌برد

به یاد می‌آوری دلتنگ کسی شده‌ای که هیچگاه برای تو نبوده

به یاد می‌آوری چقدر دوستش داشته‌ای

به یاد می‌آوری و می‌فهمی این همه سال فریب خودت را خورده‌ای

باز تلاش می‌کنی

که خیال کنی

که فراموش کنی

بر می‌گردی و در سرمای غروب کمی گریه می‌کنی

اشک‌هایت را جمع‌و‌جور می‌کنی

دستی به موهایت می‌کشی

و به یاد می‌آوری هنوز فراموش نکرده‌ای

دیگر وقتش شده

دنیا ادامه پیدا کرده و تو سال‌هاست ایستاده‌ای

بدون او

«برگرفته از کتاب خرده رویدادهای دیگر نوشته مهرداد اسماعیل پور»

 

 

+ قبل بیست سالگی بود فک کنم یه سفر تنهایی رفتم البته به مقصد خونه خواهرم. زمانی بود که همه چیز برام غیر قابل تحمل شده بود. دلتنگی هم زخم بود هم مرهم...یه شب قبل خواب یه داستانی از ذهنم گذشت!! همون زمان بود که تا یه حدی نوشتمش... زندگی یه دختر از ۱۵ سالگی تا پایان عمرش!... یه مدت پیش نمی‌دونم چی شد یادش افتادم و از اول تا آخر همه دست نوشته هام خوندم، یه بند نوشتم ولی سخت بود نوشتن و دوباره رهاش کردم. البته کلیات داستان رو تا انتها مشخص کردم. جالبی این داستان اینه که اون شب یهویی به ذهنم رسید و بعضی اتفاقات مهم داستان بعدا در واقعیت برا اطرافیانم رخ داد!! داستان، تخیلی نیست! بیشتر شخصیت هاش و اتفاقاتش ساخته شده بود از خودم و اطرافیان و دیده و شنیده ها و با حذف و اضافه ها. 

+ کتاب اهل بیتی ها رو دارم میخونم، موضوعش برام جدید و جالبه... مثلا اینکه چرا صله رحم خیلی خیلی مهمه و چرا نهی شدیم از ترکش... این کتاب میاد از رحم جسمانی،ولایی، رحمانی میگه و ارتباطشون... چیزایی که برا اولین باره دارم میخونم... همه مطالبش هم متوجه نمیشم!! سخت گفته بعضی جاها ولی همون مقدار فهمی که ازش دارم فوق العاده است. 

+ چند دقیقه پیش مامان و بابا برگشتن... مامان گفت یه چیزی برات آوردیم:))))... غوره بود:) ... اولین غوره امسال:)

+دلتنگی یعنی حال من...