نشستن تو ماشین در حال حرکت تو جاده ای که از بین کوه و دشت و درخت عبور می‌کنه، برام لذت بخشه:)... مثل مسیر مدرسه تا خونه... البته خستگی جسمی زیادی رو در پی داره:/...

دو تا همکار آقا جلو نشسته بودن و هر از گاهی یه صحبتی هم یواش رد و بدل می‌شد بینشون:)... دو همکار خانم کنارم داشتن صحبت می‌نمودند و خواننده ی زن هم داشت یه شعر قشنگ میخوند... پله پله تا ملاقات خدا میروم... بقیه اش هم فراموش نمودم:/(در جریانید که آهنگ یادم نمی‌مونه!😐😅)... از شکیلا برمیاد با همچین محتواهایی بخونه... صداش رو دقیق نمی‌شناسم ... حوصله سرچ هم نداشتم😁...به یمن حضور در جمع دهه شصتی ها با این خوانندگان آشنایی اندکی داریم:)

 تو این فضا داشتم از شیشه دودی:( منظره رو نگاه میکردم و طبق معمول در تفکراتم غرق بودم:)... انگار فقط ما در حال حرکت و گذر بودیم... کوه ها... درخت ها... تیر های برق... آسمون... خونه ها حتی ابر ها در حال سکون و نظاره گر! و حتی کلاغ هایی که هر روز تو آسمون پرواز میکردن، امروز رو سیم های برق نشسته بودن... انگار داشتیم از دل یه نقاشی عبور میکردیم و تنها شئ متحرک ما بودیم...

همه چی سرِجاش میمونه... ماییم که گذر میکنیم... عمر چقدر زود میگذره؟؟! یا چقدر دیر؟!!... در عین اینکه طولانی بوده ولی انگار تو یه چشم بهم زدن افتادم اینجایی که الان هستم!... یادش افتادم:)... به خاطر پست دیشب زری:)... تقریبا ۲۰ سال از اولین دیدار میگذره... یه صحنه از اولین باری که دیدمش:  من در حال بازی های کودکانه و اون نظاره گر... و آخرین باری که دیدمش... اون گرفتار بازی های روزگار و من نظاره گر...:)

 به اینجا که رسیدم گفتم گوشی دربیارم و همینجا بنویسم هر چی از ذهنم میگذره... تا ظهر یادم می‌ره:))... از اونجایی که ممکن بود حالم بد بشه ... به فکر کردن با خودم ادامه دادم:)... وقتی برمی‌گردی به عقب نگاه میکنی با خودت میگی: ما را به سخت جانی خود این گمان نبود:)...

اوایل پاییز می‌رفتیم تو حیاط می‌نشستیم گهگاهی(این😁)... یه شب در ادامه صحبت هامون گفتم مامان چه حسی داری ممکنه من نسلم منقرض بشه:)))... مامان هم خندید... خوبه یا بد؟ چه حسی داره؟ گاهی بهش فکر میکنم... نام و یادی ازت نمی‌مونه... مامان بزرگ و جد هیچ کس نیستی! فراموش میشی... 

به نظرم خوب و بد مطلق نیست! بد و خوب بودنش اون بالایی بهتر می‌دونه خودش... پس نگرانش نباش:)))

دانش آموز که بودم به کتاب دیفرانسیل که پشت جلدش اسامی و عکس چند تا از دانشمندای قدیم رو زده بودن نگاه میکردم و میگفتم صد سال دیگه هم اسمم میزنن پشت جلد کتابا:)))))... هیچ وقت تو هیچ کاری پشتکار نداشتم😁

دانش آموز کلاس هفتم بعد حدود ده روز اومد مدرسه... تو ذهنم همش می‌گذشت که چطور باهاش رفتار کنم... چطور میشه بهش تسلیت گفت... هیییچ کلامی هیییچ حرکتی کافی نیست... هی از دور به کلاسشون نگاه میکردم که برم سمتش هی پشیمون میشدم... آخرشم این شد که حین درس دادن اومد داخل و بغلش کردم و در گوشش گفتم خدا بهت صبر بده... همین :/... میخواستم بگم غمت خیلی بزرگه و فقط خداست که می‌تونه مرهم‌دردت باشه... ولی نشد... تو یه شب خانواده اش از هم پاشید... مرگ...قتل... در بند... خدایا هواشو داشته باش... زنگ هنر؛ مهره بافی که یادشون دادم مثل بقیه انجامش داد... یه لحظه به خاطر حرفام یه لبخند محوی اومد رو لباش:)... 

یکی از کلاس هامُ خیلی دعوا میکنم... گناه دارن:/... حقشونه ولی بازم گناه دارن:/... کلاسِ جون میده برا تمرین کنترل خشم😅... هی نفس عمیق میکشم که فشارم نره بالا... بعضی مواقع هم که دیگه کاسه صبر لبریز میشه:/... یادم باشه بهشون بگم چقدر دوستشون دارم... 

چرا بعد از اینکه از بازی تازه نصب ام تعریف نمودم خراب شد:(... چرا وقتی دوست دوران دانشگاهم زنگ زد و حین صحبتامون اشاره شد به ساعت خوابمون و گفتم مثل گذشته جغد نیستم دیگه... شبا دیر میخوابم؟؟:/ و چرا های زیاد دیگر!!!