لحظاتی از زندگی هستن که دوس نداری تموم بشن:)

تو حرم روی فرش بین مردم نشسته بودم... آسمون با رنگ آبی تیره... ماه و ستاره... گلدسته ها و چراغونی و کبوترا... صدای همهمه ی جمعیت... صدای باد و نسیم خنکی که به صورت میخورد و صدای اذانی که پخش میشد، حسِ زنده بودن بهم میدادن

 انگار تو این لحظاتِ که دارم زندگی رو لمس میکنم:)... دوس نداشتم تموم بشه...

 

و اما سوال:) 

چنین لحظاتی تو زندگی داشتین؟ که دوست نداشتید تموم بشه... دوست داشتید تا همیشه تو ذهن و قلبتون زنده نگهش دارید.

  • وقت خداحافظی رسیده... از همین الان دلم تنگه... باید برگردم با دلخوشی! با دلِ هزار تکه ی چسب خورده...

یه شب ماه و ستاره خیلی نزدیک به هم بودن دریافت

گل هایی که گذاشته بودن تو حرم... ۱ ۲

بعد بارون ازشون فیلم گرفتم:) ببینید