تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خنده» ثبت شده است

چند سال پیش یه نفر برام تعریف میکرد که پسری گفته اگه یه مرد عاشق یه زن باشه حتی اگه زن ازدواج کنه، مرد منتظرش میمونه مثلاً اینکه شوهر زن بمیره!!! تا بتونه باهاش ازدواج کنه... این پسر به معشوقش نرسید و با یه نفر دیگه ازدواج کرد ولی موفق نبود و در شرف طلاقه...

از فامیل و آشنا مردایی دیدم که یه نفر خواستن ولی بهش نرسیدن و ازدواج نکردن یا اگه نامزدی و ازدواجی هم بوده به هم زدن...

فکر میکنم اگه یه مرد عاشق بشه سخت می‌تونه یه زن دیگه رو کنار خودش ببینه ولی یه زن با گذشت زمان و دریافت عشق و محبت ممکنه بتونه یه مرد دیگه رو بپذیره. معلومه که این فکرم بر میگرده به دیده و شنیده های خودم و ممکنه یه نفر دیگه طبق تجربیاتش اینو قبول نداشته باشه.

از اثرات آخرین سریالیه که دیدم، فکر کردن در مورد عشق و عاشق و معشوق و ...

هنوز هم ذهنم درگیرشه:)، میر هادی تا همیشه تو ذهنم میمونه، هنوزم دیدن بعضی سکانس های این سریال  و گریه کردن و احساس همدردی  باهاشون برام لذت بخشه...

گریه می‌تونه از سر ناراحتی، درد، رنج، فراق، دلتنگی، خوشحالی، همدردی، عصبانیت و ... یا خنده زیاد باشه:)، یه بار از دانش آموزا پرسیدم آخرین باری که گریه کردین کی بوده و چرا؟ تعداد کمی جواب دادن:) و اگه گفتن کی دلیلش نگفتن، خودم که همون روز صبح بود:)) دلیلش هم از دست دادن یکی از عزیزام بود که هنوز باورش برام سخت بود...

میگن هر کی راحت می‌خنده راحت هم گریه میکنه، برای خودم که درسته، خیلی زود خندم میگیره و خیلی هم میخندم و راحت هم اشکم در میاد. نوجوون بودم و از دست خودم شاکی، به خاطر این همه حساسیت و گریه هام، تصمیم گرفتم هر چی شد گریه نکنم و تونستم به مدت طولانی گریه نکنم،چند ماه شاید هم یک سال!!  

+ آخرین باری که گریه کردین کی بوده؟:)

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۲۷
سین ^_^

می‌گفت یادمه سین وقتی بچه بود خجالتی بود و پشت سر مامانش قایم میشد و من میرفتم سرک می‌کشیدم که ببینمش😊

منم یادمه همش دنبال مرغ و خروسا میدویدی، وقتی خیلی کوچیک بودی لپت بوس میکردم ولی یه کم که بزرگ تر شدی خجالت می‌کشیدم و فقط لپت می‌گرفتم 😅

اینم یادم مونده که یه بار گفتی سین برا خودش خانومی شده اونم وقتی نهایتا ۸ ساله بودم و تو کوچیک تر:)) و به دایی و داداش گفتی برن بیرون میخوای یه چیزی به من بگی به خودم تنهایی😄 ولی ... هنوزم کنجکاوم بدونم چی میخواستی بگی:)

وقتی میومدی سیدی هات با خودت میاوردی خونه بابا بزرگ و با هم برنامه کودک می‌دیدیم...

دیشب اسم چند تا فیلم حال خوب کن! از یه سایت خوندم و یادداشت کردم و امشب «همسایه من توتورو» رو دیدم... هم خندیدم هم گریه کردم:( هم یاد بچگی و خاطراتش افتادم... به این فکر کردم که قدر داشته ها و عزیزانم میدونم ؟؟ و یاد کسی افتادم که دیگه بینمون نیست... 

 چطور میشد بهت تسلیت گفت؟ با کلمات!!؟ باید میشد بغلت میکردم ولی فقط تونستم دستت بگیرم و چند تا کلمه بگم... اشکت ندیدم این یعنی مردی شدی برا خودت!؟

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۰ ، ۲۳:۱۳
سین ^_^

One day a man, hearing that glasses are useful for reading, went to

 a shop to buy glasses.

The shopkeeper showed him a pair of glasses, but he asked for

 another pair. In this way, he continued trying on many pairs of

 glasses, but every time he said. " These are not good. Give me

 another pair, please."

At last the shopkeeper, who was getting angry, said," Sir, can you

 read at all?" The man answered:" If I could read, why would I want

 glasses?"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۸:۱۰
سین ^_^