تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

دیدن طبیعت و و جوونه های درختا با اون رنگ سبز تازه و شاداب... و چند کیلومتر جلوتر درختایی که هنوز خشک بودن... غرق شدم در اندیشه ها:) ...بعد هر زمستونی، بهار میاد... هم میشه با فکر اینکه همیشه زمستونه یخ زد و مرد... هم میشه با امید اومدن بهار، سرما رو تحمل کرد... میدونم بهار بالاخره میاد، دارم سعی میکنم یخ نزنم... 

 طبیعت زندگی همینه همه فصل داره... که اگه نداشت قدر هیچ فصلی رو نمیدونستیم... دارم خودم میبینم تو فصل سرما...گاهی آب یخی هم چاشنیشه:)... اما بخاری دارم... پتو و... بعضی ها هم هستن که نه پتو دارن و نه بخاری... بعضیا نمیدونن قراره بهار بشه ... من میدونم پس چرا گاهی سرما غلبه می‌کنه که دلم میخواد تسلیمش بشم!...و بخوابم...

بخشی از حکمت ۴۰۰ نهج‌البلاغه: ...نظر به سبزه، غم و اندوه را می‌زداید.

حس مشترکی هست بین دیدن زنده شدن درختا و همینطور دیدن نوزاد:)... یه شادابی همراه با تفکره... یه حس ِشیرینِ عمیق یا اصیل!:))... اینجاست که هم واژه کم میاره هم بیانِ حس، نیازمند قلمِ توانمنده که ندارم:(

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۳۳
سین ^_^

چند روزی رفتیم خونه خواهرم که مرکز استان زندگی می‌کنه... دختر خواهر گفت بیا با هم فیلم ببینیم:)... Soul 2020 رو با هم دیدیم... قشنگ بود... هم خندیدیم... هم آموزنده و قابل تأمل بود:)... دوست دارم به دانش آموزام بگم نگاهش کنن! کلاس هفتمی ها هفته پیش ازم خواستن بهشون فیلم معرفی کنم ..‌‌. به خاطر سنشون فیلم مناسبی به ذهنم نیومد... یه تعدادیشون میگفتن فیلم ترسناک دوست داریم:/... 

اگه نگاهش کردین نظرتون در موردش چیه؟ انتقادی بهش دارید؟ 

 

دیشب به مامان زنگ زدم... حالش یه کم بهتر شده بود... قرار بود باهامون بیاد ولی نتونست... گفتم جای ما خالیه؟ می‌گفت آره انگار هیشکی نیست:)... خونه سوت و کوره...گفتم حالا نه اینکه ما خیلی سرو صدا میکنیم:))) ما که همش تو اتاق خودمونیم:))... خودش تنها بود... پدر، سرِکار بود و داداش هم رفته بود پیاده روی...

 

 الان پیش همیم گفتم مامان انگار خیلی جای ما خالی بود آره؟:))... تنهایی بهتر نیست؟ خونه ساکته و بهتره... گفت نه شلوغ باشه بهتره... گفتم پس ازدواج نکنیم بهتره دیگه... اگه ازدواج کنیم تنها میشی:)... گفت نه ازدواج کنید برید:))))

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۲۹
سین ^_^

Planner

 

دیروز جاده این شکلی بود:)... نتونستیم بریم بیرون... داخل ماشین آش خوردیم:))... خوشحال بودم میرسم مدرسه و بالاخره برف میبینم از آسمون میاد پایین... اما وقتی رسیدیم مدرسه برف نبود و بارونی شد... موقع آش خوردن ... صدای خواننده توجهم جلب کرد که داشت میخوند امان از درد دوری... برای لحظاتی زمان حال برام متوقف شد... قلبم مثل تکه یخی شد که در حال ذوبِ... یه نفس عمیق کشیدم و لقمه رو گذاشتم دهنم ... و به زمان حال برگشتم...

از کلاس دهمی ها سوال جایزه دار پرسیدم و به چند نفر پاک کن استیکری دادم... وقتی زنگ تفریح شد یکی از بچه ها گفت خانم میدونی چرا اون یکی پاک کن انتخاب کردم؟ به خاطر حرفی که زد بهشون گفتم هر موقع خواستید تا بغلتون کنم:)... چند نفرشون که خواستن بغل کردم و تعدادی هم یا نمی‌خواستن یا خجالت می‌کشیدن:)... گفتن خانم تعطیلات خوش گذشت؟ گفتم ه‍مش مهره میبافتم:))... خوش میگذره اما دلم براتون تنگ میشه... تعارف نبود... واقعیته:)... دلم برا دانش آموزا تنگ میشه... با وجود اینکه تعطیلات دوست دارم😁و میتونم به کارام بپردازم.  

داشتم میرفتم استراحت که دو تا از دانش آموزای کلاس دوازدهم اومدن پیشم گفتن خانم اون روز نبودیم میشه دفترای ما رو بهمون بدی... برای دوازدهمی ها دفتر برنامه ریزی و برا نهمی ها دفترچه یادداشت به عنوان یادگاری خریده بودم:)... وقتی دفترها رو بهشون دادم گفتم به هم کلاسیاتون به انتخاب خودشون دست دادم یا بغلشون کردم... یکیشون دست داد و یکیشون بغل کردم:)...

موقع برگشت، هوا به شدت سرد بود... یه قسمت از جاده مه غلیظ بود... اگه جلو نشسته بودم حتما فیلم می‌گرفتم... همه نگاهمون به جاده بود... راننده که معلومه چرا:)))... دو نفر دیگه هم طبق معمول از ترس نگاهشون از جاده برنمیداشتن... منم بهشون پیوستم به خاطر زیبایی فضا... مثل فیلم ها بود:)... فقط تا یه متر جلو تر مشخص بود و بقیه جاها رو مه گرفته بود و دیده نمیشد... مثل زندگی میمونه ... گذشته رو نمی‌بینی و همینطور آینده... در لحظه زندگی کن:) تا زنده بمونی:)

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۲۷
سین ^_^