تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غم» ثبت شده است

چند سال پیش که دختر خواهرم نی نی بود، شاید هنوز یک سالش نشده بود! دقیق یادم نیست. بغلش کرده بودم و تو خونه می‌چرخیدیم. نمی‌دونم دلیلش چی بود ولی ناراحت بودم عمیقا!:)... طوری بغلش کرده بودم که سرش رو شونه هام بود! یه دفعه حس کردم اونم منو بغل کرد!!! دستاش کوچیک بود ولی به حالت بغل کردن دستش گذاشته بود رو شونه ام. شاید توهم بود ولی هنوزم یادمه که هم تعجب کردم هم خوشحال شدم هم دوست داشتم بزنم زیرگریه...

دختر خواهرم الان شش سالش نشده! این مدت که به خاطر پنج شنبه ها و مراسمات میان خونمون! اکثر شب ها بین من و مامانش می‌خوابه. حالم خوش نبود به خاطر تشییع و ... کف دستش آورد و منم دستش گرفتم! اون یکی دستش آورد گذاشت رو دستم و هی به حالت تسلی دادن دستش یواش میزد رو دستم!!! یاد دفعه قبل افتادم! ... 

دو سه شب پیش بود که چشماش بسته بود! چرخید سمت مامانش! خواهرم گفت مگه هنوز بیداری؟ گفت آره دارم فکر میکنم! چشمام می‌بندم و فکر میکنم!:)))... 

====================================

+ خواهرم می‌گفت فیلما و عکسای قدیمی از گردش ها و مسافرت ها و جشن تولد ها رو نگاه میکرد! وقتی خودش میدید ناراحت میشد! به این فکر می‌کرده که به زودی همه چی رو می‌ذاره میره؟ به بقیه فکر می‌کرده که چطوری با نبودنش کنار میان؟ به اینکه چه دوران خوشی بود و همه چی تموم شد؟ ... وقتی میرم مدرسه از جاهایی رد میشیم که خیلی سال قبل اونجا می‌رفتیم طبیعت گردی. حس میکنم صدای خنده هامون و بازی ها و ...همه اونجاست هنوز!... 

.

.

.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۴۴
سین ^_^

«کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَیْنَا تُرْجَعُونَ»

«هر نفسى چشنده مرگ است آنگاه به سوى ما بازگردانیده خواهید شد.»

از کجا شروع کنم؟ آخرش اول گفتم!...

دو هفته گذشت، دوشنبه؛ تقریبا ساعت ۹ شب بود که به پدر اطلاع دادن. تو آشپزخونه بودم، خواهرم اومد و گفت: «میم مرد!». یکی از جوون های فامیل که از بچگی تو شهر غریب زندگی کردن و بیشترین رفت و آمد رو با خانواده ما داشتن! به قول آبجی «مثل داداشمون بود»، حرفی بود که خواهرم به همکاراش زده بود تا فکر های دیگه به سرشون نزنه! از ناراحتی زیادش تعجب کرده بودن!! ...

به ظرف شستن ادامه دادم و به حرفی که شنیده بودم فکر میکردم با«بغض»...

مریض بود، بدخیم، ارثی بود. دیر متوجه شده بود و...

دیشب تلویزیون می‌دیدیم، با اشاره به پتو کنار بخاری به خواهرم گفتم، مامان شستش؟ گفت آره پتوی خودش بود! یادم اومد، میگم چقدر آشناست!... وقتی می‌رفتیم خونشون و پتوهاشون از اتاق برمیداشتن یا صبح که جمعشون میکردن، دیده بودیمش، بارها و بارها. مربوط به سال های خیلی دوره ولی خوب یادم مونده... از ذهنم گذشت پتو رو چیکار میکنن؟ و قبلا هم به این فکر میکردم که لباساش و وسایلش چیکار میکنن؟! ...

خاطرات گذشته تو سرم می‌چرخه! ... فهمیده، آروم و بی آزار بود... 

یادمه وقتی بچه بودم؛ خونمون بودن. تو اتاق داشتم تلویزیون می‌دیدم و اون خواب بود. به چهره اش نگاه کردم! بعدش اومدم به خواهرا گفتم چه بینی صافی داره یا قیافه خوبی!! درست یادم نیست و اونا هم بهم گفتن کار خوبی نکردم یا اینکه چه پررو بودم!...

اون شخصی که فکر میکردم دیدارمون میفته به قیامت! برای مراسم تشییع اومد، باید میومد!... بعد از سال ها دوباره همه دور هم جمع شدیم چه جمع شدنی... 

 

 نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام

در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود

 

+ باید این پست می‌نوشتم! نمی‌دونم دوباره میتونم مثل قبل اینجا بنویسم یا نه! هر بار اومدم نظرم بنویسم برا پست دوستان؛ نشد! فک کنم باید زمان بیشتری بگذره...

_________________________________________

 +مامان گفت قدیما چه خوب بود همه با هم روزه میگرفتیم، همه دور هم بودیم؛ یعنی میشه دوباره مثل اون موقع ها بشیم؟... 

ان شاءالله خدا سلامتی جان و تن بهمون ببخشه و مثل قبل دور هم جمع بشیم...

 خدایا شکرت❤️

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۳۸
سین ^_^

مثل اون شبان که موسی از دستش عصبانی شد... منم فکر میکنم یه زمانی میرسه که سرم میذارم رو پاش و اونم خیلی مهربون دستش میکشه رو سرم و میگه همه چی تموم شد... غصه ها تموم شد... گریه دیگه بسه... میدونم اگه بد نبودم می‌تونستم حس کنم که هر لحظه در آغوشتیم و عشقت جاریه... مشکل از منه که حسش نمیکنم...

+ حدود یک سال و نیم پیش نوشته بودمش! قسمت یادداشت گوشیم داشتم نگاه میکردم دیدمش!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۳ ، ۰۰:۵۵
سین ^_^