تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محبت» ثبت شده است

ادامه یادداشت ها از کتاب جین ایر اثر شارلوت برونته:

 

«+آنجا یک مدرسه روستایی است. شاگردانتان روستائیان فقیر و حداکثر دخترهای کشاورزان هستند. تنها موضوعاتی را که شما باید یاد بدهید بافندگی، دوزندگی، قرائت، املا و حساب است با این ترتیب قسمت اعظم هنر ها و قابلیت های شما بلا استفاده می ماند، با آن چه خواهید کرد؟ با قسمت اعظم افکار، تمایلات و سلیقه هایتان چه خواهید کرد؟

_ آن ها را ذخیره می‌کنم تا یک روزی به آنها احتیاج پیدا شود. محفوظ خواهد ماند.»

 

«اشخاص خوددار و کم حرف اغلب واقعا نیاز دارند که راجع به احساسات و غم هایشان خیلی زیاد با صراحت گفت و گو شود.»

 

«از اینکه می‌دیدم در قلب های پاک و ساده آن ها واقعا جایی برای خود بازکرده ام. سخت خوشحال و سپاسگزار بودم.»

 

«+ تو سعی میکنی مرا به طرف رنج و زحمت سوق دهی! منظورت از این کار چیست؟

_ منظور این است که تو را وادارم از استعداد هایی که خداوند در تو به ودیعه گذاشته استفاده کنی، و او درباره آنها مسلما یک روزی دقیقا از تو بازخواست خواهد کرد و خواهد پرسید که آنها را در چه راهی به کار برده ای.»

 

«فکر او... نقش نامی بود که بر سنگ حک شده باشد؛ تا وقتی آن سنگ موجود بود نقش هم وجود داشت.»

 

«[او] در اینجا نیست، و تازه اگر هم باشد به من چه ارتباطی دارد، چه فایده ای برایم خواهد داشت؟ حالا کار من این است که بدون او زندگی کنم. چیزی پوچ تر و بی اهمیت تر از این نیست که روز های پیاپی به سختی سپری شود و من در انتظار تغییر غیرممکن در اوضاع باشم تا پیوند ما را امکان پذیر سازد. البته من بایست در زندگی دلبستگی دیگری را جست و جو می کردم تا به جای آن بگذارم.»

 

_سر کلاس هشتم بودم، یکی از بچه ها گفت خانم ماژیکی که پارسال بهمون دادی هنوز دارم:) ننوشته باهاش و نگهش داشته بود یادگاری:)))... جایزه هم نبودا، بجز ماژیک هایی که مدرسه میده معمولا خودم چند تا رنگ خوشگل هم میخرم و استفاده میکنم تا روانشون شاد بشه:)... پارسال بچه ها میگفتن وقتی تموم شد ماژیک ها رو بهمون بده... آخر سال گذشته ماژیک رنگی ها رو که تموم هم نشده بود بهشون داده بودم:)

_ بازم کلاس هشتم:) یه استراحت دو سه دقیقه ای بهشون داده بودم و دو نفر اجازه گرفتن و رفتن بیرون... دیر کردن... بچه ها گفتن حتما تو سرویس بهداشتی گیر افتادن، درِ یکیش خرابه!:)... یکی از بچه ها که رفته بود بیرون اومد و گفت خانم در، روی میم بسته شده هر کاری کردم باز نشد:)))... صدای خنده بلند شد:) یکی از بچه ها داوطلبانه رفت برا عملیات نجات و عملیات، موفقیت آمیز بود.:)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۲ ، ۰۹:۰۵
سین ^_^

تا حالا شده تنهایی آدما رو ببینید و حس کنید؟! و نتونید بهشون نزدیک بشید... به خاطر ضعف خودتون یا به خاطر اینکه اونا یه حصاری دور خودشون کشیدن!... 

.

.

.

دارم یه سریال فانتزی میبینم که شخصیت اصلی فاقد احساساتی مثل عشق، رحم، غم، شادیه در واقع ازش گرفته شده... زمانیکه نشون میده حس ها یکی یکی داره بیدار میشه ... گریه ام میگیره:)))... نه به خاطر سریال به خاطر واقعیتی که بهم یادآوری میشه... 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۱۷
سین ^_^

Planner

 

دیروز جاده این شکلی بود:)... نتونستیم بریم بیرون... داخل ماشین آش خوردیم:))... خوشحال بودم میرسم مدرسه و بالاخره برف میبینم از آسمون میاد پایین... اما وقتی رسیدیم مدرسه برف نبود و بارونی شد... موقع آش خوردن ... صدای خواننده توجهم جلب کرد که داشت میخوند امان از درد دوری... برای لحظاتی زمان حال برام متوقف شد... قلبم مثل تکه یخی شد که در حال ذوبِ... یه نفس عمیق کشیدم و لقمه رو گذاشتم دهنم ... و به زمان حال برگشتم...

از کلاس دهمی ها سوال جایزه دار پرسیدم و به چند نفر پاک کن استیکری دادم... وقتی زنگ تفریح شد یکی از بچه ها گفت خانم میدونی چرا اون یکی پاک کن انتخاب کردم؟ به خاطر حرفی که زد بهشون گفتم هر موقع خواستید تا بغلتون کنم:)... چند نفرشون که خواستن بغل کردم و تعدادی هم یا نمی‌خواستن یا خجالت می‌کشیدن:)... گفتن خانم تعطیلات خوش گذشت؟ گفتم ه‍مش مهره میبافتم:))... خوش میگذره اما دلم براتون تنگ میشه... تعارف نبود... واقعیته:)... دلم برا دانش آموزا تنگ میشه... با وجود اینکه تعطیلات دوست دارم😁و میتونم به کارام بپردازم.  

داشتم میرفتم استراحت که دو تا از دانش آموزای کلاس دوازدهم اومدن پیشم گفتن خانم اون روز نبودیم میشه دفترای ما رو بهمون بدی... برای دوازدهمی ها دفتر برنامه ریزی و برا نهمی ها دفترچه یادداشت به عنوان یادگاری خریده بودم:)... وقتی دفترها رو بهشون دادم گفتم به هم کلاسیاتون به انتخاب خودشون دست دادم یا بغلشون کردم... یکیشون دست داد و یکیشون بغل کردم:)...

موقع برگشت، هوا به شدت سرد بود... یه قسمت از جاده مه غلیظ بود... اگه جلو نشسته بودم حتما فیلم می‌گرفتم... همه نگاهمون به جاده بود... راننده که معلومه چرا:)))... دو نفر دیگه هم طبق معمول از ترس نگاهشون از جاده برنمیداشتن... منم بهشون پیوستم به خاطر زیبایی فضا... مثل فیلم ها بود:)... فقط تا یه متر جلو تر مشخص بود و بقیه جاها رو مه گرفته بود و دیده نمیشد... مثل زندگی میمونه ... گذشته رو نمی‌بینی و همینطور آینده... در لحظه زندگی کن:) تا زنده بمونی:)

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۲۷
سین ^_^