تشنگی آور به دست...

طبقه بندی موضوعی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محبت» ثبت شده است

به فکرش بودم... اما بهش پیام نمیدم معمولا خودش پیام میده... فکر کردم شاید درگیر زندگی متأهلیش باشه:) و سرش هم شلوغ برا همین پیام نداده... اواخر آذر ماه پیام داد و احوالپرسی و این... از خیلی وقت پیش یعنی چند ماهه:/ هی میخواستم روز دقیق تولدش ازش بپرسم چون سال گذشته خودش روز تولدش بهم پیام داد😶😅 و قرار شد امسال دیگه یادم نره:// اینقدر پشت گوش انداختم که نزدیک تولدش شد و دیگه نمیشد ازش بپرسم:(... ماه تولدش یادم بود ولی روزش، دقیق نه... حس بدی داشتم و نمی‌دونستم چیکار کنم... به این فکر میکردم که ناراحت میشه و فکر میکنه برام مهم نیست... و هی یاد حرف زری میفتادم که می‌گفت مواظبش باش مواظب احساساتش😢... دوم دی ماه بهش پیام دادم امروز تولدته؟:( ... گفت نزدیکه:)) سومه:) ... ناراحت نشد هیچ کلی هم خوشحال از اینکه یادم مونده😅 از بس خوب و مهربونه... فک کنم تولد ۱۸ سالگیش باشه! ... خلاصه به خیر گذشت😄

بعدش تو سالنامه ام نوشتم که اگه تولدش یادم رفت، داشته باشمش:))

اگه دوست دارید بدونید ایشون چه کسی می‌باشند اینجا و اینجا رو میتونید بخونید:)

 

چند روزی بود هی یاد یکی از دوستای دانشگاهم میفتادم مخصوصا دیروز... مدت زیادی میشد ازش بی خبر بودم... قبلا واتساپ پیامی به هم می‌دادیم و احوالی میپرسیدیم ولی فیلتر که شد دیگه واتساپ هم خلوت شد... هی با خودم میگفتم برم ببینم کجا(شاد یا روبیکا یا...) هستش که بهش پیام بدم ولی با خودم گفتم شاید مزدوج شده و ... لازم نیست بهش پیام بدم:/... دیشب خودش زنگ زد و بیشتر از یک ساعت حرف زدیم:)))... جالب بود برام... بهش گفتم به فکرش بودم و فکر میکردم مزدوج شده و سرش شلوغه برا همین ازش خبری نیست ولی بهش نگفتم نمی‌خواستم بهت پیام بدم:/... ناراحت میشد... نباید اینقدر صادق بود!؟؟ 

 

  • نمی‌دونم کیه که داره بهم فکر می‌کنه😅... که هنوز بیدارم... خوابم نبرد اومدم اینجا و نوشتن...
  • هم اکنون ساعت ۱:۴۱ دقیقه داره بارون میاد:)... سکوتِ انسانی:))، همه لالا تشریف دارن:/.... همه جا تاریک... صدای بارون... و یه کم هم صدای بخاری😁 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۱ ، ۰۱:۱۵
سین ^_^

نسیم عشق

 

زنگ تفریح بود و داشتم میرفتم برا استراحت، دانش آموز کلاس هفتمی صدام زد گفت خانم اسمت چیه؟! گفتم چرا؟ یه کم مکث کردم و فکر، بعدش اسمم بهش گفتم:)... چند روز بعدش اومد تا این شیشه کوچولو خوشگل رو برام درست کرده آورده...رو قلب اسمم نوشته🥰... ذوق هنری داره، مرتب می‌نویسه... اما... درسش ضعیفه و نمره قبولی نمیاره:/

داشتم وسایلم جمع میکردم برم استراحت... یکی از دانش آموزای کلاس هفتم اومد پیشم... مشتش آورد جلو گفت خانم بزن قدش:)... زدم قدش ...مشتش باز کرد و شکلات قلبی بهم داد🥰... گفتم دلم نمیاد این شکلات بخورم:))... تا الان نگهش داشته بودم ... ازش عکس گرفتم:) و بعدش نصف شد و خورده شد:))) توسط اینجانب و مای سیستر:))

سر کلاس، سوال جایزه دار میپرسم گاهی... از همون مبحثی که درس میدم... هر کی تونست جواب بده علاوه بر نمره ، جدیدا براشون پاک کن ایموجی گرفتم بهشون میدم... سر کلاس دوازدهم سوال پرسیدم و پاک کن بهشون دادم:)... یکیشون می‌گفت شکلات هایی که برامون آوردی رو پوستش نگه داشتم!! ... می‌گفت مامانم میگه این پوست شکلات ها چیه نگه داشتی؟ و منم میگم اینا رو خانم سین بهمون داده😊

این رفتارا رو میبینم و بیشتر تر دوستشون میدارم ❤️

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۱ ، ۲۱:۱۱
سین ^_^

F

F

 

اوایلی که کلاس خط می‌رفتیم، یه جلسه خیلی منتظر استاد موندیم و نمیومد... بالاخره با تأخیر زیاد اومد و بعد از معذرت خواهی بهمون گفت امروز تولدم بود و غافلگیرم کردن برا همین دیر اومدم. اونجا بود که متوجه شدیم تولدش چه روزیه:)

به خاطر فیلتر دو ماهی میشه که کلاس خط تعطیل شده... چند روز پیش با استادم صحبت کردیم در مورد ادامه کلاس... مثل اینکه حالش زیاد خوب نبود... نمی‌دونم چرا؟ به خاطر مشکلاتی که داشتن یا به خاطر حوادث اخیر:)

یه کارگاه داره برا ساخت وسائل چوبی... قبلا برای خانواده سفارش دسته کلید و گوشواره و... داده بودم. چند تایی رو با هزینه و چند تاش هم هدیه داد. مثل دسته کلید اسم خودم:) ... خیلی دوستش دارم و به یه دونه کلیدم که کلید خونه است آویزونه.

چند ماهی میشه که جا قلم نی استاد امانت پیشمه و فرصت نشده بهش برش گردونم:/... یادگاری داداشش هست و میدونم خیلی براش عزیزه. وقتی قلم نی ها رو داده بود به دوستش برام بیاره گذاشته بودش تو جا قلم نی ای خودش:) و یه گردنبند چوبی هم برام گذاشته بود داخلش. برا همین دوست داشتم وقتی جا قلمی رو برمیگردونم خالی نباشه. 

اینو براش بافتم با مهره:)... اولین بار بود حرف میبافتم برا همین خیلی طول کشید حدود نصف روز:) ... با آزمون و خطا پیش رفتم ولی بالاخره درست شد:))... تا یه روز همش بهش نگاه میکردم... دوسش دارم! ... وقتی من یه چیز به این کوچیکی خودم ساختم و اینقدر دوسش دارم ببین خدا ما رو چقدردوست داره:)... بی حد و اندازه❤️

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۱ ، ۲۱:۰۶
سین ^_^